آن اشک شوق شهادت روی پرده قرمز
سرویس فرهنگی تابان خبر: وارد عکاسخانهی حاج حسین جباری پور هریس می شوم، عکاس معروفی که تصویر هزاران رزمنده دوران دفاع مقدس را ثبت کرده است، صاحبان بسیاری از این عکسها شهید شدند، اکثر این عکسها قبل از شهادت ثبت شده و حتی به دست صاحبانش نرسیده است، تصاویر کسانی که شهید شدند، روی یک
سرویس فرهنگی تابان خبر: وارد عکاسخانهی حاج حسین جباری پور هریس می شوم، عکاس معروفی که تصویر هزاران رزمنده دوران دفاع مقدس را ثبت کرده است، صاحبان بسیاری از این عکسها شهید شدند، اکثر این عکسها قبل از شهادت ثبت شده و حتی به دست صاحبانش نرسیده است، تصاویر کسانی که شهید شدند، روی یک پرده قرمز نصب شده است.
حاج حسین درباره این عکسها می گوید: «خیلی از این بچهها شهید شدند، از اکثر شهدای تبریز و مجروحان جنگی تصاویری دارم، زمانی که پیکر شهیدی را به تبریز میآوردند، خبرم میکردند تا از چهره پاک آن شهید، عکس بگیرم، عکسی بزرگ هم برای مراسم تشییع آماده کنم. البته از رزمندههایی که کارت جنگی میخواستند هم عکاسی می کردم.»
به عکس شهیدی که چشمانش اشک آلود است، خیره می شوم، حس غریبی در چشمانش موج می زند، گویی اشکهای او تر و تازه است، می گویم: حتما ته دلش می دانست بعد این عکس شهید می شود و از شوق شهادت، اینگونه اشک در چشمانش حلقه بسته است.
حاج حسین با شنیدن حرفهای من به سمت عکس شهید علی اصغر، اشاره میکند و می گوید: «علی اصغر شهید شده، از بچه های رزمنده تبریز بود همراه یکی از دوستانش برای گرفتن عکس کارت جنگیاش به اینجا آمده بود، عکس را که می گرفتم، گفتم هر رزمندهای که عکسش را در این پرده قرمز انداختم، شهید شد، همان لحظه هم چشمان علی اصغر غرق اشک شد و همانطوری هم عکسش افتاد و تا به امروز روی دیوار باقی مانده است.»
حاج حسین این جملات را با آه و اندوه می گوید و دوباره به مانیتور خیره می شود.
بعد از پایان مصاحبه، با حاج حسین خداحافظی کرده و همراه دوستم با حالی عجیب راهی خانه می شوم، ذهنم درگیر چشمان اشکبار علی اصغر است، خیلی دلم میخواهد حس و حالش را در مورد آخرین عکسش بشنوم و بنویسم، با خود می گویم کاش یکی از بستگان علی اصغر را پیدا کرده و گوشه ای از زندگی او را بنویسم.
دعوت نامهی شهید به دستم رسید
چند روزی با این افکار سپری می کنم که در یک بعد از ظهر پاییزی دوستم متن دعوتنامه ای مزین شده به عکس شهید علی اصغر با عنوان «مهمان چهلمین سالگرد شهادت پاسدار شهید علی اصغر محمودی نژاد با حضور خانواده های شهدا هستید» را برایم می فرستد، مات و مبهوت ساعت ها به پیام فرستاده شده نگاه می کنم، با ذوق و شوق جمله معروف شهدا زنده هستند را تکرار می کنم، از اینکه مرا لایق دیده و به مراسم خود دعوت کرده از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم، بی صبرانه منتظر رسیدن روز موعود برای برگزاری چهلمین سالگرد شهادت علی اصغر می شوم.
وعده دیدار؛ حسینیهی مسجد امام جعفر صادق(ع)
روز موعود فرا میرسد، زودتر از ساعت تعیین شده در دعوت نامه، راهی مسجدی میشوم که قرار است در آن برای بزرگداشت چهلمین سالگرد شهید علی اصغر دور هم جمع شویم.
آدرس محل را به راحتی از روی دعوت نامه پیدا می کنم، درب حسینیه باز است، یک ساعت زودتر از همه آمده ام تا بتوانم گفتوگویی با مادر و خواهر علی اصغر داشته باشم.
وارد حسینیه که می شوم، بوی عطر گل به مشامم می رسد، هوای حسینیه با بوی گلهای تازه ی زرد و سفید رنگی عطر آگین شده است، در همان ورودی چشمم به عکس دیگری از علی اصغر می افتد که در این عکس لباسش طوسی رنگ است، دختر خانمی قاب عکس او را به دست گرفته و با خود برای چیدن دکور به سمت انتهایی حسینیه می برد، هیچ شناختی از آشنایان علی اصغر ندارم، تا اینکه با خانمی که ملاقات با خانواده علی اصغر را برایم هماهنگ کرده است، تماس می گیرم و مدتی بعد در حسینیه همدیگر را ملاقات می کنیم.
انتهای حسینیه خانم محمودی نژاد – خواهر علی اصغر در حال آمده سازی تجهیزات و دوربین برای ضبط و ثبت مجلس است، از همان فاصله مشخص است که از خانواده ای با اصالت، متواضع و خاکی است که برای برگزاری مجلس همپای بقیه کار می کند، با دیدنم به استقبال می آید و می پرسد خانم خبرنگار، شمایی؟ خوش آمدی، تا چند لحظه ی دیگر، حاج خانم هم از راه می رسد.
دور تا دور حسینیه صندلی فلزی چیده شده و در انتهای آن پروژکتوری برای پخش کلیپ تهیه شده، کنار آن، صحنه ای برای سخنرانی آماده شده که از سقف این قسمت پارچه های نازک سبز و زرد رنگ آویزان شده است، گوشهای میزی با پارچه ی حریر سبز رنگ تزیین شده که روی آن چندین گونی که در جبهه برای سنگر سازی به کار برده می شد، قرار گرفته است ، قسمت پایین میز یک فانوس،کلاه جنگی، قمقمه و عکس هایی از شهیدان چیده شده است.
با کنجکاوی به عکس علی اصغر اشاره می کنم و از خواهرش می پرسم آیا از جریان عکسی که اشک علی اصغر در آن ثبت شده، خبر دارد؟ با لبخندی نگاهم می کند و می گوید: «خانم خبرنگار الان میام در مورد داداش کوچیکم باهات مفصل صحبت می کنم.»
همین که میخواستم با خواهر شروع به گفتوگو کنم، لحظهای بعد، مادر علی اصغر به کمک چند دختر خانم که دستش را گرفتهاند وارد حسینیه می شود، مادر به سختی راه می رود، در همان ورودی حسینیه روی صندلی می نشیند و نفسی تازه می کند، به سمتش می روم خودم را معرفی می کنم می گویم مادر خوش آمدی، صفا آوردی.
با دستانم دست هایش را می فشارم و می گویم مادر به من تکیه کن برویم به آن سمت تا از دلتنگی هایت برایم بگویی.
مادر فاطمه می گوید: دخترم چه فرقی دارد اینجا خانه ی خداست هر گوشه اش مقدس است.
می گویم شما تاج سر ما هستید هرکجا دوست دارید بنشینید ولی دل عزیزانی که برای شما با عشق میزی با گل های قشنگ و معطر چیدند را هم شاد کنید.
مادر: باشیوا دولانیم علی اصغر بالام
با اصرار من از جایش بلند می شود و آرام آرام به سمت جایگاهی که برای او آماده کردهاند، می رویم، بعد از نشستن روی صندلی رو به من می کند و می گوید در مورد علی اصغرم می خواهی برایت بگویم؟ کلامش را با باشیوا دولانیم علی اصغر، شروع می کند: « حرف دلم را چگونه به تو بگویم عزیزدل وقتی به زبان آوردنش برایم سخت است، علی اصغرم بین هفت فرزندم تک بود و همتایی نداشت، از اخلاق و منش علی اصغر متوجه می شدم که او با بقیه ی فرزندانم فرق دارد البته همه ی فرزندانم خوب هستند، پسر بزرگم در دوران جنگ همیشه به جبهه رفت و آمد داشت، علی اصغر هم در تصمیم خود برای رفتن به جبهه جدی بود تا اینکه او هم رفت، وقتی علی اصغر در جبهه بود خوابی دیدم که در آن دو تخم مرغ در دست داشتم، یکی از آن ها بزرگ و دیگری کوچک بود، ناگهان دستانم در خواب شروع به لرزیدن کرد و تخم مرغ کوچک از دستم افتاد شکست از خواب پریدم و گفتم« باشیوا دولانیم علی اصغر بالام»، به دلم افتاد که علی اصغر آن روز شهید می شود، عصر همان روز اطرافیانم خبر شهادتش را از من مخفی میکردند ولی خودم قبل از آنها گفتم به خوبی می دانم که علی اصغر شهید شده است.»
مادر فاطمه با اشاره به عکسی که در آن اشک در چشمان علی اصغر حلقه بسته، می گوید: «از ته قلبم برای رفتن علی اصغر به جبهه راضی بودم، چون می دانستم که راهش درست است، بی قرار رفتن بود، من هم از خدا میخواستم علی اصغرم را به آرزویش که شهادت بود، برساند.»
مادر لحظهای درنگ می کند و به عکس فرزند شهیدش خیره می شود و می گوید:« دخترم عکسش را ببین! انگار خبر داشت که شهید می شود و از شوق آن، اشک در چشمانش حلقه بسته است، روزی عکسی که برای کارت جنگی اش گرفته بود را بهم نشان داد زمانی که پرسیدم چرا چشمانت اشکی شده گفت:«مادر جان گرد و غبار جبهه به چشمم رفته بود برای همین حساسیت کرده و می سوخت، اگر این عکسم را دوست داشتی سر قبرم بگذار»》.
مادر آهی از ته دل می کشد و ادامه می دهد: «علی اصغر متعلق به دنیای دیگری بود، راهش راه خدا و انتخابش هم خدا بود، همیشه به من میگفت اگر من شهید شدم سرت را بالا بگیر چیزی پر افتخار از مادر شهید شدن نیست مادر. با اینکه پسربچه ای بیش نبود روزی از من پرسید مادر چه شیری به من داده ای که هیچ گلوله ای به من اصابت نمیکند اینطور که می بینم من لایق شهادت نیستم، با حرفش به فکر افتادم و ته قلبم گفتم من آدم معمولی هستم حتما لیاقت ندارم تا پسرم شهید شود.»
علی اصغر برای من نمیماند
مادر با مکث کوتاهی که انگار می خواهد خاطرات علی اصغر را به یاد بیاورد به فکر می رود و دوباره می گوید: «اگر از رفتار او بگویم حجب و حیا و غیرتی بودنش زبانزد اهل فامیل و آشنا بود به قدری سربه زیر و با حیا بود که اگر خواهرهای خود را در بیرون از خانه میدید هم نمی شناخت، حتی راضی نبود نامحرمی صدای من را بشنود، برای همین از همان ابتدا می دانستم که علی اصغر برای من نمی ماند و برای همین پیش خود می گفتم باب میل او رفتار کنم، اگر الان شهید نمی شد و وضع امروز را می دید حتما از غصه دق می کرد چونکه اکنون ایمان نگه داشتن بسیار سخت شده است، می دانی دخترم علی اصغر نسبت به مسائل دیگر هم خیلی حساس بود، مادر یکی از دوستانش، برای کمک در برخی کارها به خانه ی ما می آمد علی اصغر همیشه به من یادآوری می کرد که نباید دوستم و مادرش از این موضوع بویی ببرند، وگرنه نمیتوانم دوباره به روی دوستم نگاه کنم ذاتا به حد کافی خجالت زده ام و همیشه به من می گفت مادر، خانم فاطمه زهرا همیشه در انجام کارهای خانه اش به خدمتکار کمک می کرد، من هم گفتم پسرم قسم میخورم که من نیز نصف کارها را خودم انجام می دهم هر چند کسی از دوستانش نمی توانستند متوجه شوند که علی اصغر در خانه ما زندگی می کند چون نام خانوادگی علی اصغر در شناسنامه و کارت پاسداری متفاوت بود و بچه ها او را با نام خانوادگی دیگری می شناختند برای همین کم تر کسی میتوانست متوجه شود که علی اصغر نام خانوادگیش با ما یکی است.»
آرزو دارم در لباس پاسداری شهید شوم
مادر فاطمه ادامه می دهد:«علی اصغرم با اینکه لباسهای خوب و مارک داری در خانه داشت ولی همیشه لباس سربازی می پوشید، برادرش همیشه برایش لباس مارک دار و برند می خرید ولی علی اصغر هر لباسی که مارک خارجی داشت را نمی پوشید، روزی با یکی از دوستان شیک پوش خود که همیشه لباسهای اتو کشیده می پوشید، دم درب خانهمان حرف میزد که همسایه مان این دو تا را باهم می بیند بعد از آن به خانه مان آمد و به من گفت خدا رو شکر که مال و دارایی به حد کافی دارید ولی اصغر همیشه با لباس سربازی خاکی و چروکیده می گردد من هم گفتم هر چقدر هم برایش لباس شیکی اتو کنم از لباس سربازی و پاسداری دست نمی کشد، همیشه به من می گفت مادر با خدا عهد بسته ام، مرا لایق بداند تا در لباس پاسداری شهید شوم، در سفر سومش به جبهه قرار بود برای عید نوروز به خانه بیاید بعد از مدت ها در ایستگاه راه آهن به آغوش کشیدمش ولی بوی گرد و خاک می داد، اصلا به مال دنیا علاقه ای نداشت، بسیار فقیر پرست بود، انگار قلبش را شکافته و محبت بی بضاعت را درون آن قرار داده بودند.»
مادر چشمانش پر اشک می شود و می گوید:« خیلی دلتنگ علی اصغرم می شوم اما با شرایط فعلی نمیتوانم هر دفعه به بقیه زحمت دهم که مرا تا سر قبرش ببرند، دلم را در خانه با خواندن دعا و نگاه به عکس هایش آرام می کنم، دخترم کاش یک روزی بیایی خانه مان تا خاطرات دیگری هم که به ذهنم می رسد را برایت بگویم.» با فشردن دست هایش می گویم: چشم مادر شما فقط امر و اشاره کن.
من آن همه لیاقت ندارم که شهید شوم
طیبه خانم، خواهر شهید علی اصغر محمودی نژاد هم به ما دو تا ملحق می شود و فرصت را غنیمت شمرده و از اون نیز در مورد علی اصغر می پرسم، با متانت خاصی در جواب سوالم می گوید: «بعد از شهادت علی اصغر، دوستش درباره آخرین عکس او تعریف می کرد»: « زمانیکه با علی اصغر برای گرفتن عکس کارت جنگی به عکاسخانه رفته بودیم، عکاس حین گرفتن عکس علی اصغر، گفت که هر رزمنده ای که اینجا عکسش را گرفته ام شهید شده است و علی اصغر با گریه به عکاس گفته: «من آن همه لیاقت ندارم که شهید شوم…» دقیقا دو یا سه ماه بعد، علی اصغر بعد از گرفتن این عکس به شهادت رسید.»
خواهر شهید که هنوز داغ برادر بر دلش تازه است، ادامه می دهد: «علی اصغر سومین برادرم متولد 21 آذر 1344 و پنج سال از من کوچکتر بود که در سال ۶۲ در 18 سالگی، در عملیات والفجر ۴ به شهادت رسید، علی اصغر به مسایل حلال و حرام بسیار حساس بود بعد از ثبت نام در سپاه، ماهانه حقوقی به اندازه ی دوهزار و دویست تومان دریافت می کرد که آن را نیز هر ماه به ما می داد تا جهت کمک به کارگری که در خانه پدری مان کار می کرد، بدهیم که البته من با حس خواهرانه ناراحت بودم که روزی بهش گفتم؛ به زندگی و ازدواج خودت هم کمی اهمیت بده که در مقابل این حرفم سرش را تکان داد و گفت:«من به سوی مرگ میشتافم تو می گویی بیا عروسی کن!»
طیبه خانم ادامه می دهد: «علی اصغر از همان ابتدا، کودکی انقلابی بود و می خواست در راه خدا شهید شود، زمان برگزاری تظاهرات انقلاب، لاستیکهای کهنه خودروهایی را که در انباری انباشته شده بود را با خود می برد و با دوستانش در خیابان ها می سوزاند در جریان انداختن کوکتل مولوتوف دو بار دستگیرش کردند زمانیکه می خواستند او را به بازداشتگاه ببرند، می بینند سن و سالی ندارد، او را از ماشین با لگد و سیلی روی زمین می اندازند، هر شب که از تظاهرات به خانه برمیگشت از شدت دوده ی لاستیک هایی که آتش می زد، سر و صورتش سیاه می شد.»
طیبه خانم از شوق و شور علی اصغر به شهادت می گوید:«علی اصغر از هفت سالگی در مسجد فعالیت داشت و از همان ابتدا نیت و شوق شهادت در سر داشت، از هفت سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت، همیشه با خودم می گفتم علی اصغر از بچه های زمانه نیست و از هر لحاظ متفاوت است، حیاط خانه پدری مان بسیار بزرگ بود و اکثر اوقات کارگر داشتیم، به اندازه ای باغیرت بود که وقتی که پرده ای کنار زده می شد احساس می کرد که کسی از پشت پنجره بیرون را نگاه کرده است از دست ما که کودکی بیش نبودیم ناراحت می شد که چرا پرده ی پنجره به کنار رفته است، روزی از جبهه برگشته بود و در راه به خاطر اینکه اور کت خود را به نیازمندی داده بود از شدت سرما، دچار سرماخوردگی شد در حالیکه هیچ وقت این کارهایش را به کسی نمی گفت و همیشه آن را انکار میکرد، البته اکثرا برادر هایم اتفاقی شاهد کارهای او می شدند.»
طیبه خانم ادامه می دهد:«علی اصغر بسیار فقیر دوست و به افراد بی بضاعت هم بسیار علاقمند بود وقتی فردی بیبضاعت دم در خانه مان می آمد پر و بال باز می کرد نمی دانست به چه ترتیبی از او پذیرایی کند، به بهترین شکل ممکن به بی بضاعت رسیدگی میکرد وقتی کسی از فامیل با وضع مالی پایینی مهمان خانه می شد با روی باز و گشاده از آنها پذیرایی و استقبال می کرد، هر موقع چنین افرادی در خانه ما حضور داشت برای گفتوگو با آنها سرحال و پر انرژی می شد.»
خواهر شهید می گوید: «با همدیگر صمیمی بودیم و همیشه حرف هایش را به من میگفت، یکبار در عملیات رمضان از پا زخمی شده بود و به همین دلیل بعد از مدتی مجبور شد در خانه نیز برای مدتی بستری شود، خانه ی پدری مان، ۳ هزار متر مانند باغی بزرگ است، برای اینکه کسی از هم رزمانش که برای ملاقات به خانه ی ما می آمد متوجه نشوند وضع مالی خانواده علی اصغر خوب است به دوستانش گفته بود اینجا خانه ی خاله ام است و خانه ی ما بسیار کوچک و فقیرانه است، در حیاط خانه شنیدم که هم رزمانش حین رفتن به همدیگر می گفتند اینجا خانه ی علی اصغر نیست برای اینکه زودی حال و هوایش سر جایش برگرد علی اصغر را به این باغ آوردن تا زودی خوب و سرپا شود.»
طیبه خانم از تفکرات انقلابی برادرش می گوید: «علی اصغر به مسائل انقلابی بسیار حساس بود، روزی داماد عمویم در خانه ما مهمان بود که هیچ اعتقادی هم به انقلاب و جنگ نداشت با علی اصغر بحث کرد بعد از رفتن مهمانان، علی اصغر به من سپرد و گفت اگر لایق بودم و به شهادت رسیدم دلم نمی خواهد این افراد به تشییع جنازه من بیایند، روز تشییع پیکر علی اصغر همراه با ۴۲ شهید دیگر در وادی رحمت تبریز ، خانوادهی عمویم سه مرتبه به وادی رحمت آمدند ولی نتوانستند مکان مورد نظر تشییع را پیدا کنند در آخرین لحظات هم راه ها از شدت شلوغی برایشان بسته شد و آنها در کل نتوانستند در تشییع جنازه علی اصغر حضور پیدا کنند، معتقد بودم که روح علی اصغر راضی نبود تا آنها در روز مراسم حضور پیدا کنند.»
طیبه خانم با چشمانی پر اشک از بی قراری های خواهرانه اش، می گوید: « هربار که او را راهی جبهه می کردیم، در دلم هراس این بود که شاید دیگر برنگردد، آخرین باری که به جبهه رفت، تصادف کردم و پایم آسیب دید مجبور بودم در خانه استراحت کنم، آن روز صبح مادر از خواب بلند شد و خواب خود را برایم تعریف و گریه کرد و گفت گویا علی اصغر امروز شهید می شود، کمی به اذان عصر مانده بود که درب منزل را زدند، دایی بزرگ با پدرم مغازه را بسته بودند و همگی به خانه آمدند ما نیز تعجب کردیم ولی بعدش متوجه شدیم که خبر شهادت علی اصغر را به آن ها دادهاند، پس از شنیدن خبر شهادتش به شدت بی قراری و گریه می کردم که برادر بزرگم مرا در آغوش گرفت و گفت آرام باش تنها علی اصغر ما نیست که شهید شده امروز کنار او ۴۲ نفر هم به شهادت رسیدند، با اینکه سن همه ی این عزیزان بسیار کم بود ولی درک، فهم و تفکر بزرگ تری از سن و سال خود داشتند، در یک روز پاییزی یکم آبان ماه، علی اصغر را همراه هم رزم هایش به خاک سپردیم.»
طلایی که ارزش دنیوی نداشت
او در پایان می گوید: «پدر و مادرم همیشه به علی اصغر افتخار می کردند و همیشه به راه و عقیدهی او احترام میگذاشتند، علی اصغر همه را به انجام کار خیر دعوت میکرد، پدرم تمامی کارهای خیر خود را از جمله خرید آمبولانس به جبهه را به پیشنهاد علی اصغر انجام می داد، او متفاوت تر از هر کدام از ما بود از بچگی که به مسجد رفته بود به گونه ای متفاوت پرورش یافته بود که تا آخر نیز به شهادت رسید، به خاطر دارم اوایل جبهه بود که به شدت جبهه با نیاز مالی مواجه بود، علی اصغر خبر داشت که من طلای زیادی دارم، روزی به من گفت با طلاهای خود می خواهی چه کنی، توصیه میکنم آنها را بفروش و به جبهه بفرست طلا در این دنیا دردی از تو دوا نمی کند بلکه در قیامت به داد تو خواهد رسید.»
حرف هایش را با اشک تمام می کند، لحظه ای بعد مراسم با مرثیه سرایی مداح شروع می شود، مادر به یاد فرزند شهیدش اشک دلتنگی می ریزد، این دلتنگی ها برای هیچ مادر شهیدی پایان ندارد.
به راستی که آنها رفتند که ما بمانیم، رفتند که برنگردند و مایه ی روشنی چشم مادرانشان شوند، خداوند در سوره سجده می فرماید:«فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن»؛ هیچ کس نمی داند برای او چه قره العین هایی(مایهی روشنى چشمها) پنهان کردهایم، همانگونه که خداوند وعده داده است شاید هم آن اشکی که در چشمان علی اصغر حلقه بست همان اشک شوقی از شهادت بود.
گزارش از لیلا جلیلی
انتهای پیام
برچسب ها :تابان خبر،آذربایجان شرقی، ،تبریز ، شهادت ، شهید ، علی اصغر محمودی نژاد
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0