تاریخ انتشار : سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۲
کد خبر : 3815

داستان کوتاه/چاقو جیبی

داستان کوتاه/چاقو جیبی

سرویس فرهنگ و هنر تابان خبر: مرجان بلند فریاد می‌کشد تا نفس کم می آورد ناخن های سیاهش را میجود. مجید از پشت شیشه او را تماشا می‌کند . اینبار شروع می‌کند به چنگ زدن به صورتش ، پاهای بسته اش را تند تند تکان می‌دهد . صدای جیرجیر پایه های تخت دیوانه ترش می‌کند.

سرویس فرهنگ و هنر تابان خبر: مرجان بلند فریاد می‌کشد تا نفس کم می آورد ناخن های سیاهش را میجود.
مجید از پشت شیشه او را تماشا می‌کند .
اینبار شروع می‌کند به چنگ زدن به صورتش ، پاهای بسته اش را تند تند تکان می‌دهد . صدای جیرجیر پایه های تخت دیوانه ترش می‌کند.
بوی دارو و الکل اتاق ، لامپ های مهتابی و …. اورا آزار میدهد . هنوز چهره معصوم پسرکش جلوی چشمانش است .

زیاده روی کرده بود . در نظام آباد ساقی بهتر از ناصر نبود ، مهمان ناصر بود دلی از عزا در آورده بود .
همینکه در خانه را باز کرد مرجان دستمال نمی را از آشپز خانه برداشت و شروع کرد به دستمال کشیدن تلوزیون بیست و چهار اینچ نقره ای رنگشان .
مجید بی سلام و علیک تکیه زد به پشتی و از لای جورابش مواد و پنج هزاری های نو را درآورد و زیر تشکچه گذاشت .
بوی بد پای چند ساعت در کفش مانده اش در خانه پر شده بود .
قبلا آبدارچی یک شرکت بزرگ بود اما بعد از آشنایی با ناصر حتی دیگر آدم هم نبود .
مانی از اتاق کوچکش که بعد از ازدواج سمیه برای او شده بود بیرون آمد و به طرف مادرش دوید ‌.
نگاهی به مجید انداخت و سلام داد.
_(هعییی. چه سلامی چه علیکی . این موقع شب اومدم یه بشقاب شام جلوم نیست . زنیکه صبح تا شب جلوی این تلوزیون لامصب نشسته تکون نمیخوره )
مجید با عصبانیت از جایش پا شد . با چشم هایی که قرمز شده بود برای مانی چشم غره رفت . مانی با سرعت به طرف اتاقش دوید .

مجید مرجان را کنار زد و تلوزیون را به زمین انداخت .
خورده شیشه های تلوزیون روی قالی سرخ رنگ برق میزد ‌. قلب مرجان تند میزد ‌و دستانش میلرزید ‌. لب هایش به هم چسبیده بودند.
این تلوزیون تنها سرگرمی مانی شش ساله بود .
این بار مجید به طرف آشپز خانه
رفت و کتری قل قل کنان را از روی اجاق برداشت.
مرجان با چشمهای تار و خیسش تصویر مجید با پیرهن سبزرنگش را می‌دید که به طرف او میدود .
مرجان خودش را عقب عقب می‌کشید. دست هایش شیشه های ریز را لمس می‌کرد.

او بالا سر مرجان ایستاد . پوزخندی زد دندان های سیاهش صورت استخوانی اش را ترسناک تر می‌کرد.
مجید چند بار برای ترک رفته بود اما فراری شده بود .
دیگر در حال خودش نبود . کتری را بالا گرفت و روی سرر و شانه هایش خالی کرد و فریادی از سر درد کشید .

مجید فریاد می‌کشید . مرجان با گریه به طرف آشپز خانه دوید . هنوز صدای فریاد مجید می آمد . لگن قرمز رنگ را از زیر کابینت برداشت و پر از آب کرد و به طرف حال دوید. قطره های آب روی زمین می‌ریخت. ..
صدایی مثل صدای قطار در گوش مرجان پیچیده بود .
نزدیک مجیدشد . مجید در کف خانه افتاده و خودش را مثل یک کاغذ مچاله کرده و میلرزید
_(میکشمت زنیکه . میکشمت….)
مرجان آب را روی صورت و شانه های مجید ریخت.
صدای مانی را از لابه لای صدای قطار میشنید .

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

یک × 5 =