تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴ - ۲۰:۲۴
کد خبر : 23226

وقتی مهر مادرانه بیماری لاعلاج دختر را شکست

وقتی مهر مادرانه بیماری لاعلاج دختر را شکست
سمیه فرج‌زاده، مادر تبریزی که با اهدای رگ‌های خود، چراغ زندگی دخترش را روشن کرد.

به گزارش پایگاه خبری تابان خبر، وقتی به خانه سمیه فرج‌زاده قدم گذاشتم، نخستین چیزی که مرا در خود فرو برد، قامت استوار و آرام او بود؛ زنی با کت و شلوار اتو کشیده و پاکیزه، که هر خط از پوشش او، همچون لباسی از اقتدار و وقار، نشان از نیرویی درونی داشت؛ نیرویی که ریشه در مهر و فداکاری مادرانه دارد. او با لبخندی آرام و چشمانی پر از حکایت‌های ناگفته، مرا به درون خانه دعوت کرد؛ چشم‌هایی که مانند آینه‌ای شفاف، هر قطره اشک، هر تلاش، و هر لحظه امید را بازتاب می‌دهند.

در همان لحظه‌ی ورود، پیانو و ناغارا، آرام و باشکوه، در گوشه‌ای از خانه ایستاده بودند؛ گویی نگهبانانی بودند که سکوت خانه را با نوای خود پر می‌کنند. کنار آن‌ها، اسباب و وسایل آیلین برای نوشتن خط بریل به چشم می‌خورد؛ خطی که با دستان کوچک دختر، دنیا را لمس می‌کند و موسیقی را به زبان دیگری ترجمه می‌کند. هر نت پیانو، هر خط بریل، گویی با هم سخن می‌گویند و داستانی از ایثار، صبر و عشق مادری را بازگو می‌کنند؛ داستانی که در دل هر بیننده‌ای ریشه می‌دواند و اشک شوق و تحسین را بر گونه‌ها جاری می‌سازد.

فرش‌های دستباف، با طرح‌ها و رنگ‌های گرم و اصیل، و دکورهای سنتی خانه، مانند ریشه‌هایی تنومند، اصالت و هویت خانواده را به نمایش می‌گذاشتند؛ هویتی که در جان مادر نفوذ کرده و با هر نفس، با هر نگاه و هر لمس دست، به فرزند منتقل می‌شود. در این خانه، هیچ جزئیاتی بی‌اهمیت نیست؛ حتی هر شعله نور خورشید که از پنجره می‌تابد، گویی داستانی از امید و پشتکار را بر فرش‌ها و دیوارها حک می‌کند.

در میان صداهای آرام موسیقی، بافت‌های گرم سنتی و دستانی که خط بریل را لمس می‌کنند، معنای واقعی مادر بودن را می‌توان دید: ایستادن در برابر دشواری‌ها، بخشیدن از خود، و باز کردن مسیر زندگی برای فرزندی که به او سپرده شده است. این خانه، هر گوشه‌اش، هر شی و هر نت، شهادتی است بر عشق بی‌پایان مادری؛ عشقی که حتی در تاریکی، نور امید را برای فرزند می‌سازد و یادآور می‌شود که فداکاری، ریشه‌ زندگی است و مهر مادرانه، بزرگ‌ترین میراثی است که به یک انسان داده می‌شود.

مادر تبریزی در گفت‌و‌گو با خبرنگار تابان می‌گوید: من سمیه فرج‌زاده مادر آیلین اسدی هستم.

فرج‌زاده این را می‌گوید و صدایش اندکی می‌لرزد، گویی هر واژه زخمی را از اعماق دلش بالا می‌آورد و سپس ادامه می‌دهد: دخترم تنها چهار ماه داشت که فهمیدیم گرفتار بیماری‌ای شده که دکترها اسمش را لاعلاج گذاشته بودند و در بیمارستان‌های تبریز بستری‌اش کردیم، اما بعضی از پزشکان همان ابتدا گفتند امیدی به درمان نیست، انگار حکم آخر را خوانده باشند.

او لحظه‌ای مکث می‌کند و آهی آرام از میان انگشتان لرزانش عبور می‌کند، سپس با صدایی که در آن ردی از شکست نیست، اضافه می‌کند: اما ما حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها هم امیدمان را زمین نگذاشتیم، نمی‌توانستیم، آیلین برای ما نفس بود، و هیچ نفسی را نمی‌شود بی‌جنگیدن رها کرد.

این مادر فداکار تبریزی آهی می‌کشد، گویی خاطره‌ای سنگین دوباره بر شانه‌هایش بازگشته باشد، و سپس می‌گوید: وقتی آیلین بیمار شد، انگار همه دنیا یک‌صدا شده بودند، تمام دکترها، حتی آشنایان و آدم‌هایی که همیشه کنارمان بودند، همه‌شان گفتند ادامه ندهیم، می‌گفتند درمانش را رها کن، بی‌فایده است، دست بردار.

فرج‌زاده چشمانش به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود، صدایش کمی آرام‌تر اما پر از درد می‌شود و ادامه می‌دهد: آنها باور داشتند تلاش بیشتر فقط ما را خسته‌تر می‌کند، اما من مادرم، چطور می‌شد باور کنم باید از دخترم چشم بپوشم؟ چگونه می‌توانستم به جای جنگیدن، تسلیم شوم؟

او سرش را به نشانه‌ تلخی روزهایی که گذشته تکان می‌دهد و آرام، اما با زخمی که هنوز تازه است، می‌گوید: می‌دانید، بعضی‌ها حتی جمله‌هایی بر زبان می‌آوردند که قلب آدم را می‌برد، می‌گفتند: این بچه نشد، یکی دیگر به دنیا می‌آوری. انگار مادر بودن را با یک وسیله‌ی قابل تعویض اشتباه گرفته بودند، انگار جان یک کودک را می‌شد با کودکی دیگر جایگزین کرد.

نفسش را آرام بیرون می‌دهد؛ چشمانش رطوبتی پنهان دارد، این مادر اهداکننده رگ تبریزی ادامه می‌دهد: اما من، من فقط مادر بودم و دلم، دلی بود که به مهر خدا گره خورده بود، بیماری آیلین را امتحانی از جانب پروردگار می‌دیدم، نه نشانه‌ای برای رها کردنش، با تمام وجودم به این نتیجه رسیدم که باید ادامه بدهم، باید برای درمانش بجنگم، حتی اگر همه دنیا می‌گفتند نرو، حتی اگر کوچک‌ترین روزنه امیدی مانده بود.

او نگاهش را به دوردست می‌برد، انگار دارد دوباره از پشت دیوارهای بلند بیمارستان عبور می‌کند، سپس با صدایی که لرزش خستگی و درد در آن آشکار است، می‌گوید: روزهای خیلی سختی را گذراندیم، سخت‌تر از آنچه بتوان در کلمات ریخت، من و آیلین، چهل روز تمام در بیمارستان در قرنطینه بودیم، چهل روزی که هر ساعتش مثل یک سال می‌گذشت، نه اجازه ملاقات داشتیم، نه حتی اجازه می‌دادند از پشت پنجره بیرون را نگاه کنیم؛ انگار جهان را از ما جدا کرده بودند.

این مادر فداکار تبریزی پلک‌هایش سنگین می‌شود و ادامه می‌دهد: در آن اتاق بسته، تنها صدای دستگاه‌ها همدم‌مان بود، گاهی دلم می‌خواست فقط یک لحظه نور بیرون را ببینم، یک لحظه رنگ آسمان را، اما نمی‌شد، برای دخترم باید می‌ماندم، باید قوی می‌بودم. اما باور کنید، آن چهل روز، چهل روز جنگ بود، جنگ با ترس، با دلتنگی، با تنهایی، با بی‌خبری از دنیا.

فرج‌زاده سپس با صدایی که هم درد دارد و هم افتخار مادرانه، اضافه می‌کند: اما همان‌جا، پشت درهای بسته و زیر نور سرد بیمارستان، فهمیدم مادر بودن یعنی چه، یعنی بمانی، حتی وقتی نفس کم می‌آوری، یعنی دست کوچکش را بگیری و بگویی من هستم، حتی اگر دنیا از پشت پنجره هم دیده نشود.

او بیان می‌کند: زمانی که ما در بیمارستان دوره درمان آیلین را سپری می‌کردیم من متوجه تغییراتی در چشمان آیلین شدم و احساس کردم که آیلین چشم‌های خود را از دست داده است و پس از اطلاع به دکتر و بررسی آنها متاسفانه باخبر شدیم که دخترم در این دوره درمان با بیماری عفونتی «سی‌ان‌وی» چشم‌های خود را از دست داده است و این امر بود که باعث نابینایی او شد.

این مادر فداکار تبریزی لحظه‌ای پلک می‌زند، انگار سایه‌ای سنگین از گذشته دوباره بر چشمانش افتاده باشد، سپس با صدایی که انگار از عمق یک شکستن آرام بلند می‌شود، می‌گوید: وقتی دوران درمان آیلین را در بیمارستان می‌گذراندیم، من همیشه چشم‌هایم روی چهره‌اش بود، مادر است دیگر، هر تغییر کوچک را از هزار فرسنگ فاصله هم حس می‌کند، یک روز ناگهان دیدم نگاهش انگار خاموش شده، چیزی در چشمانش تغییر کرده بود، حس عجیبی به دلم افتاد. با خودم گفتم: نه، امکان ندارد. اما ته دلم لرزید.

فرج‌زاده نفسش می‌گیرد؛ صدایش برای لحظه‌ای می‌شکند و ادامه می‌دهد: به پزشکان اطلاع دادم، بررسی کردند و بعد، آن خبر تلخ مثل تیشه‌ای بر جانم نشست، آنها گفتند آیلین، در میان همان درمان‌های سخت، به عفونتی دچار شده است، همین بیماری باعث شد بینایی‌اش را از دست بدهد، همین، همان لحظه فهمیدم دخترم دیگر نمی‌تواند دنیا را ببیند.

او درحالیکه اشک در چشمانش حلقه می‌زند؛ اما کلماتش آرام و پر از سوز است:، او ادامه می‌دهد: تصورش سخت است، اینکه مادری ببینید فرزندش، آن چشم‌های کوچک و روشنش، آن دو چراغ زندگی‌اش خاموش شدند، انگار دنیا برای چند ثانیه از حرکت ایستاد، یک درد بود که نمی‌دانستم کجای دلم جا بدهم.

این مادر فداکار تبریزی سپس با صدایی که در آن هم اندوه است و هم پذیرش سرنوشتی سخت، اضافه می‌کند: نابینایی آیلین زخمی بود که از دل همان روزهای درمان بر تنش نشست، زخمی که هیچ مادری طاقت شنیدن آن را ندارد، اما چه می‌توانستم بکنم؟ گریه؟ فروپاشی؟ نه فقط باید دستش را محکم‌تر می‌فشردم و به او می‌گفتم حتی اگر دنیا تاریک شد، دخترم من چراغ راهت می‌شوم.

فرج‌زاده دستانش را به هم می‌فشارد و نگاهش را به سوی آسمان می‌گیرد، گویی هنوز در حال تماس با امیدی است که از آن سوی ابرها می‌آید و با صدایی آرام و پر از قدردانی، می‌گوید: پس از آن، دست به دعا بردیم، به درگاه پروردگار متعال و به بارگاه مقدس امام رضا علیه‌السلام، اشک ریختیم، التماس کردیم و دل سپردیم به رحمت خدا.

او لحظه‌ای سکوت می‌کند، و سپس ادامه می‌دهد: پس از مدتی با خواست خداوند و تلاش بی‌وقفه‌ی پزشکان، چیزی معجزه‌آسا رخ داد، دخترم توانست درصدی از بینایی‌اش را باز یابد، امروز، آیلین یک کم‌بینای شدید است، اما هر نگاهش، هر پلک زدنش، برای ما معجزه‌ای است که با جان و دل آن را لمس کرده‌ایم.

این مادر فداکار تبریزی درحالیکه چشمانش برق می‌زند و لبخندی پر از غرور و محبت بر لبانش نقش می‌بندد، اضافه می‌کند: آیلین اولین بیماری است که اهدای رگ برایش انجام شده است، هر بار که به او نگاه می‌کنم، می‌دانم که زندگی‌اش، زندگی من و عشقی که در قلبم جریان دارد، با هم گره خورده‌اند و هیچ چیز نمی‌تواند آن را خاموش کند.

فرج‌زاده لبخند می‌زند، لبخندی که ترکیبی از غرور و عشق مادرانه است، و با صدایی پر از شور می‌گوید: با وجود شرایط بینایی آیلین، او در مدرسه عادی تحصیل می‌کند و پا به پای همکلاسی‌هایش، هیچ چیزی او را عقب نگذاشته است، مراتب علمی خود را در کلاس پنجم ابتدایی با تلاش و پشتکار طی می‌کند، گویی هیچ محدودیتی در مسیر زندگی‌اش وجود ندارد.

او لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس ادامه می‌دهد: امروز، معلمان و دوستانش او را دانش‌آموز نمونه می‌نامند، هر بار که این را می‌شنوم، دلم از غرور و شکر لبریز می‌شود، آیلین، با وجود تمام دشواری‌ها، به ما نشان داد که امید و تلاش می‌تواند هر تاریکی را روشن کند، حتی وقتی دنیا گاهی برایت تاریک به نظر می‌رسد.

این مادر فداکار تبریزی با لحنی جدی و پر از دلسوزی می‌گوید: من، به عنوان مادری که دخترش کم‌بینا است، از همه خانواده‌ها می‌خواهم، آموزش ببینند، آموزش رفتار با معلولان و وقتی با آنها مواجه می‌شوند، لطفا فقط نگاه ترحم‌آمیز نکنند، آنها نیازمند هم‌رازی و همراهی هستند، نیازمند دوستانی که کنارشان بایستند، نه کسانی که با چشم‌های پر از تاثر به آنها نگاه کنند.

فرج‌زاده چشمانش پر از امید می‌شود و ادامه می‌دهد: معلولیت یک محدودیت نیست، یک دنیا تجربه است، یک زندگی که ارزش احترام، دوستی و همدلی دارد، اگر ما بتوانیم دست یکدیگر را بگیریم و با هم باشیم، دنیا برای همه روشن‌تر و پر از مهربانی خواهد شد.

او لبخندی پر از غرور و شعف بر لب دارد و با صدایی آرام اما سرشار از عشق و رضایت می‌گوید: اکنون شاهد شکوفایی زحماتمان هستیم، آیلین با کسب مقام‌های علمی، تمام تلاش‌ها و ایثارهای ما را به بار نشاند، در تمام دوره‌های آموزشی موفق است و سطح هوشی بالایی دارد و این، هدیه‌ای است از سوی خداوند که هر روز شکرش را به جای می‌آوریم.

این مادر فداکار تبریزی چشمانش برق می‌زند و ادامه می‌دهد: هوش و هوشیاری او به ما این اطمینان را داده که هیچ کمبودی در آیلین احساس نمی‌کنیم، زندگی‌مان را طوری ساخته‌ایم که او هیچگاه حس کمبود نکند، هیچ‌گاه احساس محرومیت نداشته باشد، هر قدمی که برایش برداشته‌ایم، هر قطره اشک و تلاش، برای این است که مسیر زندگی‌اش پر از نور، عشق و فرصت باشد.

فرج‌زاده با لحنی آرام اما سرشار از افتخار می‌گوید: ما بر این باوریم که آیلین توانایی‌های فراوانی دارد، توانایی‌هایی که گاهی حتی از هم‌سن و سالانش فراتر است، او با تلاش‌های مستمر و پشتکار بی‌وقفه‌اش نشان می‌دهد که نه تنها عقب نمانده، بلکه گاهی جلوتر از دیگران در حال پیشرفت است.

او چشمانش پر از نور امید می‌شود و ادامه می‌دهد: هر موفقیت کوچک او، هر گامی که با اراده برمی‌دارد، برای ما نمادی از قدرت اراده و روحیه‌ای است که هیچ محدودیتی نمی‌تواند آن را متوقف کند، آیلین به ما آموخته است که محدودیت‌ها فقط در ذهن وجود دارند و با عشق و تلاش، می‌توان بر هر مانعی غلبه کرد.

این مادر فداکار تبریزی با چشمانی که از غرور می‌درخشند، لبخندی گرم بر لب می‌آورد و می‌گوید: دخترم آیلین در مقطع چهارم ابتدایی، در طول تنها دو ماه، چندین مقام علمی پشت سر هم کسب کرد، هر بار که این موفقیت‌ها را می‌بینم، قلبم از شادی و تحسین لبریز می‌شود.

فرج‌زاده لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس ادامه می‌دهد: او حتی با دید محدودش، خط بریل را آموخت؛ هم به زبان فارسی و هم انگلیسی. چیزی که معمولا چهار سال طول می‌کشد، آیلین در طول یک ماه فرا گرفت، این تلاش، پشتکار و انگیزه‌اش برای من شگفت‌انگیز است و نشان می‌دهد که هیچ محدودیتی نمی‌تواند اراده و اشتیاق او را متوقف کند.

او با صدایی پر از عشق و غرور اضافه می‌کند: هر بار که به این مسیر نگاه می‌کنم، می‌بینم که آیلین نه تنها با جهان همراه است، بلکه گاهی جلوتر از آن حرکت می‌کند.

این مادر فداکار تبریزی می‌گوید: ما هرگز اجازه نمی‌دهیم رفتارمان با آیلین طوری باشد که او احساس کمبود کند، من و همسرم هرگز از درگاه خداوند ناامید نشده‌ایم و نخواهیم شد، همیشه به او ثابت کرده‌ایم که نابینایی و کم‌بینایی هرگز نمی‌تواند سد راه پیشرفت و رشد فردی باشد.

فرج‌زاده چشمانش برق می‌زند و ادامه می‌دهد: هیچ نقصی در یک عضو از توانایی‌های یک کودک نمی‌کاهد و هیچ کودکی را نمی‌توان با محدودیت جسمانی از تلاش و موفقیت محروم دانست، تمام تلاش ما بر این است که رشد و پیشرفت آیلین نه تنها برابر با هم‌سن و سالانش باشد، بلکه فراتر از آنها حرکت کند.

او با صدایی پر از عشق و تعهد اضافه می‌کند: ما می‌خواهیم آیلین زندگی را با اعتماد به نفس، اراده و امید تجربه کند تا بداند هیچ محدودیتی، نه جسمی و نه نگاه دیگران، نمی‌تواند او را از مسیر موفقیت بازدارد.

این مادر فداکار تبریزی لبخندی آرام اما پر از شور زندگی بر لب می‌آورد و با صدایی ملایم و سرشار از امید می‌گوید: شرایط آیلین زندگی ما را تغییر داد، اما نه از آن تغییرهایی که باری سنگین روی دوش می‌گذارند، بلکه تغییرهایی مثبت و الهام‌بخش. به خاطر روحیه‌ی او، ما امیدوارتر و هدفمندتر زندگی می‌کنیم.

فرج‌زاده سپس با صدایی که از عزم مادرانه نیرو گرفته، اضافه می‌کند: چطور می‌توانستم از طفلی که خدا امانت دستم گذاشته بود دست بکشم؟ هر قدم درمانش، عبادتی بود و من نمی‌توانستم اجازه دهم این عبادت ناتمام بماند.

او چشمانش را برای لحظه‌ای می‌بندد، گویی می‌خواهد از میان تاریکی ذهنش خاطره‌ای را بیرون بکشد؛ سپس با صدایی که اندوه در آن رسوب کرده، می‌گوید: خاطرات تلخ آن روزها و حرف‌هایی که پزشکان می‌زدند تا ابد در ذهنم حک شده‌اند، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم چه گفتند، بعضی از دکترها انگار به جای امید، حکم پایان می‌دادند و می‌گفتند: تا شما خودتان را برای درمان آیلین به تهران برسانید، او جانش را از دست داده است.

این مادر فداکار تبریزی لحظه‌ای سکوت سنگینی میان کلماتش می‌نشیند، انگار هر جمله‌ای که بر زبان می‌آورد دوباره زخم را باز می‌کند، سپس ادامه می‌دهد: این حرف‌ها مثل تیر بود، اما من، در همان تاریکی، دستم را محکم به خدا گرفتم، گفتم شاید این امتحان الهی است؛ امتحانی سخت، پر از اشک و ترس، اما باید بایستم.

فرج زاده لرزه‌ای در صدایش هست، اما این‌بار از جنس قدرت با ایثار، با از جان‌گذشتگی، با نفس‌هایی که از ترس می‌سوخت، اما باز ادامه می‌دهد: امروز، وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم، می‌بینم که خداوند مرا در آن آزمون سخت تنها نگذاشت، من از آن امتحان سربلند بیرون آمدم، چون برای جان دخترم جنگیدم.

او دستانش را روی هم می‌گذارد، انگار هنوز درد آن روزها در استخوان‌هایش مانده باشد، با صدایی آهسته اما پر از عزم مادرانه می‌گوید: اهدای رگ از بدن من به آیلین ریسکی بزرگ بود، آن زمان تازه آیین را به دنیا آورده بودم. هنوز در دوران شیردهی بودم، بدنم ضعیف، خسته و پر از زخم‌های تازه‌ زایمان بود و پزشکان می‌گفتند این کار برایم خطر دارد، می‌گفتند توانش را ندارم.

این مادر فداکار تبریزی لحظه‌ای سکوت می‌کند؛ سکوتی که از جنس فداکاری‌ست، نه تردید، سپس ادامه می‌دهد: اما من مادر بودم و مادر برای تکه‌پاره‌اش، برای آن‌که خونش در رگ‌های فرزندش جریان پیدا کند، از جان خودش هم می‌گذرد، آن روز من بدون لحظه‌ای مکث، بدون اینکه به ضعف جسمم فکر کنم، گفتم اگر لازم باشد، جانم را بدهید، فقط آیلین زنده بماند

فرجزاده در نگاهش اشکی می‌درخشد، اما اشکی سرشار از غرور می‌گوید: من در آن لحظه جانم را برای دخترم کف دستم گذاشتم، برای نفسی که خدا به امانت به من داده بود، مادری یعنی همین، یعنی فدا کردن خود، حتی وقتی هیچ رمقی در تنت نمانده باشد.

او لحظه‌ای لبخند تلخی می‌زند، از همان لبخندهایی که هم رنج در آن پیداست و هم امید، سپس می‌گوید: با پشتیبانی شوهرم، با همان ستون محکم خانه‌ام، دل به راه زدیم و برای درمان دخترمان راهی تهران شدیم، هر قدمی که برمی‌داشتیم، انگار ترس و امید با هم در قلبمان قدم می‌زدند.

او نفسش را آرام بیرون می‌دهد، انگار هنوز صدای پزشکان در گوشش زنده است و ادامه می‌دهد: در تهران نیز پزشکان گفتند آیلین باید پیوند مغز استخوان شود، گفتند این تنها راهی است که پیش روی ماست، اما همان‌ها هم اضافه کردند که احتمال زنده ماندنش فقط ۳۰ درصد است، یعنی چیزی میان رویا و کابوس.

فرج‌زاده چشمانش را به زمین می‌دوزد؛ انگار هنوز سنگینی آن عدد را حس می‌کند و سپس با صدایی لرزان اما مصمم اضافه می‌کند: وقتی این را گفتند، قلبم فرو ریخت. اما باز آن عشق مادرانه، آن ایمان به خدا، نگذاشت زانو بزنم، گفتم اگر حتی یک روزنه باشد، اگر حتی یک ذره نور پیدا شود، من برایش می‌جنگم؛ حتی اگر دنیا بگوید احتمال نجات فقط سی درصد است.

او انگار دوباره آن روزها را ورق می‌زند؛ روزهایی که بوی الکل بیمارستان، اشک و امید را با هم در هوا پخش کرده بود، سپس با صدایی آرام می‌گوید: آیلین چهارماهه‌ام هنوز شیرخوار بود. هنوز تمام دنیا برایش خلاصه می‌شد در آغوش من، در صدای قلبم. من هم، به‌عنوان همراه بیمار، تمام لحظه‌ها کنار تخت کوچکش بودم، چشمم به لب‌های کوچکش، دلم آویخته به نفس‌هایش.

این مادر فداکار تبریزی نفس عمیقی می‌کشد؛ چنان که گویی هنوز درد آن روزها در استخوانش مانده است. ادامه می‌دهد: پزشکان بررسی کردند و در نهایت گفتند می‌توانم رگ‌هایم را به دخترم اهدا کنم، رگ‌هایی که سال‌ها در بدنم جریان داشتند، حالا باید در کالبد کوچکش ادامه حیات می‌دادند، انگار خداوند فرصتی به من داده بود که بخشی از وجودم را به او هدیه کنم، تا زندگی‌اش از نو شعله بگیرد.

فرج‌زاده سپس با چشمانی که نور عشق در آنها می‌درخشد، اضافه می‌کند: در آن لحظه فهمیدم مادری یعنی بخشیدن از عمق جان، از رگ و ریشه، از خون و نفس، یعنی آن‌قدر دوستش داشته باشی که بخشی از خودت را به او ببخشی، تا دنیایش خاموش نشود.

فرج‌زاده چشمانش پر از نور امید می‌شود و ادامه می‌دهد: هر روز که می‌گذرد، شوقمان برای زندگی بیشتر از دیروز می‌شود، آیلین به ما آموخته است که حتی در دل دشواری‌ها می‌توان نور پیدا کرد، می‌توان با امید حرکت کرد و با عشق زندگی را پررنگ‌تر و زیباتر ساخت.

او با صدایی که از عمق قلبش می‌آید، اضافه می‌کند: حضور او، هر لحظه ما را به زندگی دلگرم می‌کند و به ما یادآوری می‌کند که محدودیت‌ها فقط در ذهن وجود دارند، اما دل و اراده، بی‌مرز و بی‌کران‌اند.

فرج‌زاده با نگاهی پر از شگفتی و سپاس، نفس عمیقی می‌کشد و با صدایی آرام اما لبریز از احساس می‌گوید: خداوند متعال، با بازگرداندن سلامتی به دخترم و زندگی دوباره به او، ما را با حکمت بزرگ خود آشنا کرد، بیماری‌ای که پزشکان کشور از درمانش قطع امید کرده بودند، با مهر و ایثار من و همسرم، مسیر دیگری یافت و تمام پیش‌بینی‌های دکترها برعکس شد.

این مادر فداکار تبریزی ادامه می‌دهد: این اتفاق، برای ما تبدیل به نعمتی شد؛ نعمتی که دخترم را با درمان کامل به آغوش زندگی بازگرداند و مرا هزاران برابر نسبت به زندگی امیدوارتر کرد، هر نفس او، هر لبخندش، به ما یادآوری می‌کند که هیچ چیزی، حتی ناامیدی پزشکان، نمی‌تواند اراده و عشق یک خانواده را شکست دهد.

فرج‌زاده با صدایی که از عمق قلبش می‌آید، اضافه می‌کند: این تجربه به ما نشان داد که زندگی، با تمام سختی‌ها و محدودیت‌هایش، همیشه ظرفیت معجزه و امید را در دل دارد و ما باید با ایمان، مهر و پشتکار، آن را کشف کنیم.

او با نگاهی سرشار از مهر و ایمان، لبخندی آرام بر لب می‌آورد و با صدایی نرم اما پر از قدرت می‌گوید: بزرگ‌ترین هدیه‌ای که خداوند به آیلین داده، حس پنج‌گانه‌ی قوی اوست. همیشه بر این باورم که اگر خداوند دری را ببندد، در دیگری را باز می‌کند و این همان حکمت الهی است.

این مادر فداکار تبریزی چشمانش پر از عشق و اطمینان می‌درخشد و ادامه می‌دهد: شاید از نگاه دیگران، دخترم یک کم‌بینای شدید باشد، اما از نگاه من، او یک انسان کامل است، هیچ کمبودی ندارد، هیچ نقصی در او نیست و او با تمام وجودش، با تمام حس‌هایش، دنیای ما را پر از نور و زندگی کرده است.

فرج‌زاده اضافه می‌کند: آیلین به من یاد داده که محدودیت‌ها فقط در نگاه دیگران وجود دارند و ارزش یک انسان با نقص‌های جسمی‌اش سنجیده نمی‌شود، بلکه با قلب، روح و قدرتی که درونش دارد، تعیین می‌شود.

او با لبخندی آمیخته به تحسین و شگفتی می‌گوید: حدود چهار سال است که همراه دخترم آیلین به کلاس‌های موسیقی می‌رویم، اما باور کنید، تا امروز حتی یک درصد از آموخته‌های او را یاد نگرفته‌ام. پا به پای او، در کلاس‌های مشترک، کنار هم بودیم و هر بار که او نت‌ها را می‌نواخت، من شگفت‌زده می‌شدم.

این مادر فداکار تبریزی چشمانش پر از احترام و تحسین می‌درخشد و ادامه می‌دهد: آیلین در سخت‌ترین رشته هنری، موسیقی، به راحتی و با تمرکز یاد می‌گیرد، اما من، با تمام قدرت بینایی‌ام، در این چهار سال هیچ پیشرفت قابل توجهی در موسیقی از خود نشان ندادم، او به من ثابت کرده که محدودیت‌های جسمی هرگز مانع استعداد و پشتکار نیست و گاهی حتی ضعف‌ها و محدودیت‌های ما هستند که جلو رشد ما را می‌گیرند.

فرج‌زاده اضافه می‌کند: هر بار که به او نگاه می‌کنم، می‌بینم که اراده، پشتکار و عشق به یادگیری می‌تواند هر مرزی را بشکند، حتی مرزهایی که ما فکر می‌کنیم هیچ راه عبوری از آن‌ها وجود ندارد.

او با لبخند می‌گوید: شاید افرادی که مرا نمی‌شناسند و این مصاحبه را می‌خوانند، فکر کنند که تمام زندگی‌ام وقف آیلین شده است، درست است که بسیاری از امور او بر عهده من است، اما باید بگویم که من هم شاغل هستم و فعالیت اجتماعی دارم.

او ادامه می‌دهد: وقتی آیلین به مدرسه می‌رود، من در همان ساعت‌ها در محل کارم هستم، بعد از پایان کار، همزمان با دخترم به خانه می‌رسیم، پس از صرف غذا و کمی استراحت و انجام تکالیف مدرسه‌اش، هر روز او را به کلاس موسیقی می‌برم.

این مادر فداکار تبریزی اضافه می‌کند: زندگی ما پر از تلاش و برنامه‌ریزی است، اما هیچ‌یک از این سختی‌ها باعث نشده که از رشد و پیشرفت آیلین عقب بمانیم، بالعکس، این مسیر به ما یاد داده است که عشق و مسئولیت، وقتی با اراده و همت همراه شود، محدودیت‌ها را به فرصت تبدیل می‌کند.

فرج‌زاده با لبخندی گرم و چشمانی که از شعف می‌درخشند، می‌گوید: خوشبختانه، با وجود دخترم آیلین، من نیز عضوی از یک گروه کر موسیقی هستم و فعالیت‌های موسیقیایی خودم را دارم، هر نت، هر صدا، هر لحظه‌ای که در کنار موسیقی می‌گذرد، برایم تجربه‌ای ارزشمند است.

او لحظه‌ای مکث می‌کند و با صدایی پر از اطمینان و انگیزه ادامه می‌دهد: به نظر من، معلولیت هرگز محدودیت نیست، آیلین به من آموخته است که با عشق، اراده و پشتکار، می‌توان بر هر مانعی غلبه کرد، من نیز در کنار او پیشرفت می‌کنم و هر روز، با هم یاد می‌گیریم که هیچ مرزی توانایی انسان را نمی‌تواند مهار کند.

این مادر فداکار تبریزی با نگاهی پر از عشق و اعتقاد می‌گوید: وجود مادر در خانواده امری حیاتی است، مادر مثل ریشه درخت است و فرزندان میوه آن، ریشه هرچقدر محکم و زنده باشد، میوه‌ها سالم و پربار خواهند بود.

فرج‌زاده لحظه‌ای مکث می‌کند و بیان می‌کند: یک زن، با مهر مادری، با همسری و با ایثارگری، می‌تواند هویت خود را به فرزندانش منتقل کند، من با زبان مادری، موسیقی اصیلمان، آشپزی و سنت‌ها، ریشه‌های هویتمان را به دخترم آموزش می‌دهم، هر نت موسیقی، هر طعم غذا، هر سنتی که به او یاد می‌دهم، بخشی از هویت ماست و این هویت، مثل ریشه‌ای محکم، او را در مسیر زندگی مستحکم نگه می‌دارد.

او سپس با لبخندی پر از عشق و غرور اضافه می‌کند:

مادری یعنی زنده نگه داشتن گذشته، پیوند دادن آن با حال، و انتقال آن به نسلی که آینده را می‌سازد.

مصاحبه از زهرا ناصران

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.