شبی که فرشتگان گریستند
سرویس فرهنگی تابان خبر: «همه به خوبی می دانستند که این عملیات، عملیات معمولی نیست و برگشتی هم ندارد، رفتن هر کس با خودش بود ولی برگشتش با خدا!، هر رزمنده غواصی که زیر آب تیر می خورد، حتی آخ هم نمی گفت تا مبادا عملیات لو برود، آری عاشقان کربلا این چنین به یاد
سرویس فرهنگی تابان خبر: «همه به خوبی می دانستند که این عملیات، عملیات معمولی نیست و برگشتی هم ندارد، رفتن هر کس با خودش بود ولی برگشتش با خدا!، هر رزمنده غواصی که زیر آب تیر می خورد، حتی آخ هم نمی گفت تا مبادا عملیات لو برود، آری عاشقان کربلا این چنین به یاد آقا ابا عبدالله حسین در میان آبهای خروشان اروند تشنه لب جان دادند.»
این سخنان سیدابوالفضل ایرانی، روایتگر جبهههای جنگ است که در سومین روز از سفر به سرزمین نور( اردوی راهیان نور) از خاطرات شب عملیات والفجر هشت برای ما در اروندکنار تعریف میکند.
اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست
دلم از عظمت و عریض بودن اروند به لرزه می افتد، تصور اینکه روزی رزمندههای ۱۶ و ۱۸ سالهای با جسهی کوچک بدون هیچ ترسی و با شجاعت تمام توانسته بودند از این رود وحشی عبور کنند، برایم بسیار سخت و غیر قابل تصور است.
اینجا با اینکه نزدیک کربلاست ولی خود، کربلایی دیگر است، اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست که می توانی دستت را به آب آن بزنی و برای قهرمانانی که خود را به آغوش زلال اروند سپردند، فاتحه ای بخوانی، می توانی با تمام وجود اروند را با خون شهدایش به آغوش بکشی و همهی آنها را در عمق اروند ببینی که چگونه بال در بال فرشتگان شنا می کنند.
همراه جمعیت، روی اسکله ای که روبه مسجد فاو قرار گرفته، کنار اروند رود بزرگ ایستاده ایم، سید ابوالفضل ایرانی-راوی عملیات هشت سال دفاع مقدس رو به جمعیت برای شهدای غواص مرثیهسرایی میکند.
سیدایرانی که خود در شب عملیات حساس والفجر هشت شاهد جان فشانیهای هم رزمانش بود، از سختیهای این عملیات خاطرهگویی می کند و میگوید: «یکی از سختترین عملیات دوران جنگ، جنگ در آب بود، جنگی که در آن به خاطر لو نرفتن عملیات، بچههای رزمنده مجبور بودن برادر زخمی خود را زیر آب فرو ببرند تا مبادا دشمن بویی ببرد، اروند رودی بزرگ و پر آبی است که حساب کتاب جذر و مدهای عجیب آن بسیار کار دشواریست، نباید فریب ظاهر آرام آن را خورد، در باطن، جریانی سریع و پرخروش دارد.»
او از آن شب مهم عملیات این چنین روایتگری می کند: «آن زمان، بیشتر از 17 سال سن نداشتم، اکثر بچهها، کم سن و سال بودند اما شجاعانه به دل اروند زدند و در ساعت 22:10 روز 20 بهمن 1364 در منطقه خسرو آباد عملیات والفجر 8 را انجام دادند، غواصان خط شکن سپاه اسلام در این عملیات، شبانه از اروند رود گذشتند و با شکستن خط دشمن موفق به آزادسازی منطقه فاو شدند و ضربه مهلکی به بر ارتش بعث عراق وارد کردند.»
سید روایتگر جبههها، میکروفونی به دست می گیرد و با صدایی لرزان رو به همه توضیح میدهد:«ای برادران و خواهران اکنون روبروی کربلا هستید، شهیدان هم در آرزوی رفتن به کربلا بودند اما رفتن آنها با رفتن ما به کربلا فرق می کرد آنها برای اینکه ما بتوانیم به راحتی زندگی کنیم از جان خود گذشتند.»
او می گوید: « اروند رود از سه رود کارون، دجله و فرات تشکیل شده، همان فراتی که حضرت ابوالفضل از آن آب پر کرده است، عرض این رود بین 500 تا 1000متر و عمق آن بین 9 تا 15 متر در نوسان است، قرار نبود عملیاتی در این رود انجام شود ولی طرحی ریخته شد که در آن سرنوشت جنگ تعیین میشد، فرماندهان هر نقطه ای از جنوب را که بررسی کردند متوجه شدند عملیاتی در آن انجام شده و تنها منطقه ای که دست نخورده و در آن عملیاتی انجام نشده همان اروند رود است، این عملیات به اندازه ای از لحاظ نظامی پیچیده بود که برخی انجام آن را غیرممکن می دانستند، بلاخره طرح به حضور حضرت امام (ره) می رسد که حضرت امام می فرمایند: کسانی که موافق این عملیات هستند آن را انجام دهند که ان شالله موفق هستند.»
آموزشهای سخت غواصی
او از موجهای خروشان و خطرناک اروند می گوید: « گول ظاهر آرام اروند را نخورید با اینکه ظاهری آرام و راکد دارد ولی بالای 50 درصد جریان آب در اروند دیوانه، سرعتی است و در طول 24 ساعت شبانه روز، چهار بار جذر و مد در آن انجام می شود، تمرینات و آموزشهای عملیات را در رود کارون روستای بوعلی آغاز کردیم که البته رود کارون در مقابل اروند عددی نیست، تمرینات آموزشی مصادف با دی و بهمن ماه بود، در آن وقت سال، سرمای آب استخوان سوز بود، اکثر بچه ها پیش از آن لحظه، حتی لباس غواصی را از نزدیک هم لمس نکرده بودند بلکه مدل و شکل آن را فقط در تلویزیون دیده بودند، لباس غواصی زیادی هم نداشتیم، به تمامی فروشندههای کالاهای ورزشی سپردند تا هر چه لباس غواصی دارند را برای ما بفرستند، بعد از رسیدن لباس ها باز با کمبود مواجه بودیم، بچه ها با محبت اهل بیت(ع) و امام حسین(ع) در دل انگار کت شلوار برتن کرده بودند، لباس غواصی به طور معمول باید دو میلی متر از بدن فاصله داشته باشد، اکثربچهها با میانگین سنی 17تا20 سال در اثر آموزشهای سخت هم به شدت لاغر شده بودند و لباس غواصی برایشان گشاد می شد.»
او در مورد ایمان قوی غواصان در مقابل سختیهای تمرینات و آموزشها می گوید: « روز هنگام، دمای هوا نسبت به شب کمی بهتر بود ولی فرمانده وقت لشگر عاشورا – سردار امین شریعتی وقتی وضعیت را این گونه دید، فرمان داد آموزش ها را در شب نیز انجام دهیم چونکه غواصان قرار بود شب هنگام در اروند دیوانه، عملیات انجام دهند و چشمان بچه ها باید به دید در شب عادت می کرد، خدا شاهد است در آموزشها وقتی پای خود را به رود کارون می زدیم، سردی و تندی آب به اندازه ای بود که انگار چاقویی تیز پای آدم را می برید، بچه ها در آموزش سردشان میشد و خیلی اذیت و سختی می کشیدند ولی با این حال هیچ موقع از راه خود برنگشته و حتی لب به انتقاد هم باز نمی کردند، می گفتند مصلحت اینگونه است که این عملیات را به قیمت از دست دادن جانمان با موفقیت انجام دهیم، معتقد بودند برای نگه داشتن اسلام باید از جان خود بگذرند تا برادران، خواهران و مادران ما در شهرها راحت زندگی کنند.»
پابرهنگانی که لباس غواصی به هم میرساندند
او ادامه می دهد: هر شخصی حدود یک کیلومتر پیاده در نخلستان را طی می کرد تا لباس غواصی خود را به هم رزمش برساند، اکثر هم رزمانم پا برهنه نخلستان را طی می کردند تا لباس را به دیگری برساند، پس از بازگشت به چادر پاهایشان پر از خار نخل می شد که علی دباغیان یکی از دوستانم در هنگام در آوردن این خارها بسیار سرو صدا می کرد، روزی به علی گفتم تو نمیتوانی حتی درد یک خار را تحمل کنی اگر در عملیات اروند به تو تیری بخورد پس چه خواهی کرد؟ با شوخی و خنده سرش را پایین انداخت و گفت:” آقا سید یقین بدان آن زمان صبر و تحمل می کنم، عملیات با هر چیز دیگری فرق میکند.”
16 سالهای که انگشتانش یخ زد
آقا سید خاطرات سخت از هوای جانسوز آب در حین تمرینات غواصی را مرور می کند :« در هوای سرد شب زمستان، پوشیدن لباس های یخ زده و با آن لباسها تا رسیدن به آب، کار بسیار سختی بود، از شدت سرما انگشتان بچه ها کرخت و فکهایشان قفل می شد برای رهایی از این وضعیت شکلات یا یک قاشق عسل تهیه می کردند و در دهان رزمندگان قرار می دادند تا بدن یخ زده غواصان کمی انرژی پیدا کند، آتشی با چوب های خشک نخل ها روشن می کردیم تا بتوانند کمی خود را گرم کنیم، به یاد دارم روزی سردار اصلانلو تعریف می کرد یک بسیجی 16 ساله داشتم که بسیار پافشاری می کرد تا غواص این عملیات شود، هر چه به او می گفتیم که جسه ی تو کوچک و لاغر است و نمی توانی اروند را طی کنی قبول نمی کرد و گریه می کرد، به اندازه ای گریه کرد که راضی شدیم آموزش ببیند ولی تصمیم گرفتیم او را با خود به عملیات نبریم، روزی کنار آتش گرم می شدیم که متوجه شدم همان غواص 16 ساله از آب بیرون آمد ولی همین که متوجه حضور من در کنار آتش شد از آمدن به کنار آتش منصرف شد و با خجالت دست های یخ زده و سرخ شده ی خود را به پشت کمرش برد و از من قایم کرد، سپس سرش را پایین انداخت و به سمت چادرها رفت، از مسئول دستهاش علت را جویا شدم، گفت فرمانده، دستهای او از شدت سرما کبود و سیاه شده بود، از ترس اینکه شما در روشنی آتش متوجه دستان او شوید و او را از حضور در گردان منع کنید ترجیح داده کنار آتش گرم نشود، فرمانده میگفت به شدت ناراحت شده و گفتم به او بگو کسی که قرار است خود را گرم نکند آن شخص تو نیستی بلکه من فرمانده هستم.»
شب عملیات: 20 بهمن ماه 1364
آقا سید به این قسمت از ماجرا که می رسد با گریه شعر می خواند و میگوید: « لای لای ای جبهه لرین یورقونی ای خسته جوانلار، لای لای اروند کنارینده قیزیل قانه باتانلار، خوش یاتین یاخشی یاتیب سیز یاخشی دونیانی آتیپ سیز… وصف روز و شب عاشورا را از مداحان شنیده بودم ولی تا آن زمان از نزدیک ندیده بودم، آن شب از نزدیک شاهد روز و شب عاشورا بودم، بغض بر گلوی بچه ها چنگ زده بود و برخی نیز آرام و بی صدا گریه می کردند، همگی به مدت چهار ماه از عزیزان خود بی خبر بودند، هیچ ارتباطی با کسی حتی خانوادههای خود نداشتند چون نمی خواستیم عملیات لو برود، همه نگران حال هم بودند بچهها به خوبی می دانستند که این عملیات، عملیاتی معمولی نیست و برگشتی ندارد، رفتن هرکس با خودش بود ولی برگشتنش با خدا!»
آقا سید ادامه میدهد: «فرماندهان هم از انجام این عملیات نگران بودند و پیش خود فکر می کردند، بچه ها را به این اروند دیوانه می سپاریم آیا جان سالم به در خواهند برد و موفق شده و دوباره به آغوش مادران خود باز می گردند یا نه! همه نگران بودیم، عصر همان روز در حال آماده کردن لوازم خود بودیم و با شهید احمد مهدوی طنابی به طول 30 متر را گره زده بودیم که دسته ای از غواصان با گرفتن آن پشت سر هم در یک ردیف پیش روند که شهید احد مقیمی به کنار ما آمد و با دست خود سنگری را نشان داد و گفت قرار است حاج رضا داروئیان مداح، برای شما نوحه ی وداع بخواند، حاج رضا یکی از مداحان باصفای لشگر عاشورا بود و یکی از چشمان خود را در جبهه از دست داده بود، حاج رضا تعریف می کرد روزی همراه مادرش به مکه رفته بود، مادرش از او خواسته بود که بینایی چشم خود را از خدا بخواه، حاج رضا به مادر پاسخ داده بود: مادر چیزی که به خدا هدیه کردهام اکنون چگونه می توانم دوباره آن هدیه را پس بگیرم!.»
لحظهی وداع؛ ذکر یازهرا(س) ورد زبانها
آقا سید با اشاره به نوحه خوانی حاج رضا درعصر عملیات، ادامه میدهد: « ای عزیزان میدانید نوحهی وداع چیست؟ نوحه ی وداع همان نوحه ای است که وقتی امام حسین می خواست به میدان برود دختران کوچک از عبای آقا محکم گرفته و افسار اسب را می کشیدند و نمی گذاشتند امام حسین به میدان برود، حضرت زینب نیز زیر چشمی به آنها اشاره میکرد که نگذارید برادرم به میدان برود. وقتی وارد سنگر شدیم حاج رضا گفت برای شما نوحه ی وداع نمیخوانم چونکه می دانم با خواندنم از شدت شوق به شهادت بیهوش خواهید شد، برای همین توصیه میکنم، به همدیگر زیاد نگاه کنید معلوم نیست بعد از یک ساعت کدام یک از شماها شهید می شوید، صورت خود را به خاک بچسبانید و از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بطلبید، تا زمانیکه پیروزی را از خانم نگرفته اید روی خود را از خاک برندارید، بخواهید که امروز پیروز شوید. در داخل سنگر علی نشری که دو فرزند داشت، با گریه رو به کربلا کرد و گفت: یا امام حسین از خدا بخواه که امروز شهید شوم. شهید عبدالله شکوفه که مثل قرص ماه صورتی زیبا داشت، هم گوشه ای از سنگر گریه و ناله میکرد همه سر بر سجده نهاده بودند و ذکر یا زهرا(س) ورد زبانها بود و زمین از اشک شوق بچهها سیراب میشد.»
آقا سید رو به خواهر شهید عبدالله شکوفه در جمع میکند و میگوید: «من از خواهر عبدالله شرمنده ام، خواهرم اینجا آمده ای برای عبدالله گریه کنی، ما همگی اینجا خواهر و برادر عبدالله هستیم، عبدالله را موقع شهادت از نزدیک دیدم به گونه ای زیبا خوابیده بود که نزدیک بود تنها با یک اشاره و حرکت از خواب بیدار شود، عبدالله در سنگر شهادت می خواست.»
اینبار جدایی دائمی بود
آقا سید دوباره با گریه شب عملیات را وصف میکند و میگوید: «زمان غروب فرا رسیده بود و تاریکی کم کم همه جا را فرا می گرفت موذن با صدایی سوزناک شروع به اذان دادن کرد، این اذان از جانسوزترین اذانهای عمر من بود جان همه را به لرزه انداخت، زمان جدایی فرا رسیده بود، اینبار جدایی دائمی بود نه یک ماه نه یک سال بلکه همیشگی بود، باد شاخ و برگ های درختان نخل را تکان می داد در این لحظه همگی احساس می کردیم نخلها با ما سخن میگویند، همگی با گریه همدیگر را در آغوش گرفتیم. ساعت 9 شب به ساحل اروند رفتیم همگی وسط نیزارهای کنار رود اروند در انتظار فرمان برای اجرای عملیات بودیم، شهید احمد مهدوی سرش را روی شانه ام گذاشته بود پرسیدم احمد خوابیده ای؟ چانه اش را به سمت بالا گرفتم با چشمان اشکبار گفت سید خواب نیستم آیهی «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من…» میخوانم. وارد آب شدیم و عملیات آغاز شد، در میان آب اروند، آرام آرام بی سر و صدا به سمت فاو پیش می رفتیم، امشب قرار بود موجهای اروند وحشی خونی شود امشب همه برای اکبر خود گریه و زاری خواهند کرد امشب رقیه های زیادی گریه و زاری خواهند کرد، وسط آب بودیم که دشمن متوجه حضور ما در آب شد و به سوی ما شلیک کرد.»
داخل آب باشی و تشنه جان دهی
آقا سید ادامه میدهد: «با وجود اینکه سلاح در دست داشتیم ولی به خاطر اینکه کل عملیات لو نرود شلیک نکردیم، همگی با جان و دل فرمان را قبول کرده بودیم که حتی به قیمت از دست دادن جانمان از فرمان سرپیچی نکنیم، دستهی ما حدود 25 نفر بود که دشمن در درون آب ما را به رگبار بست، درون آب محمد شمس مارالانی اشاره کرد هرکسی که تیر خورد سرو صدا نکند و برادر کناریاش سر او را به زیر آب ببرد، تیری به گلوی محمد شمس خورد، محمد با سر اشاره می کرد که سرش را داخل آب ببریم تا صدای خرخر گلویش ما را منقلب نکند، این بچه ها در داخل آب تشنه جان دادند، در داخل آب باشی و تشنه جان دهی، با چشمان خود دیدم وقتی دستم را بر دهان محمد گذاشتم تا صدایش شنیده نشود به اندازه ای تشنه بود که آب اندک جمع شده بر کف دست من را با زبانش می نوشید، قربان لب های تشنه ی تو بشوم یا امام حسین یا علی اصغر.»
وقتی معجزهی خدا از راه میرسد
آقا سید با گریه و صدای سوزناک ادامه میدهد: « شهید دباغی که به هنگام درآوردن خار نخل از پایش سرو صدا می کرد در داخل آب با اینکه دو تیر خورده بود از شدت درد دندان هایش را به هم فشار می داد تا صدایی از گلویش خارج نشود تا اینکه همان طور که قول داده بود بی صدا جان داد، گفتیم در این شرایط همگی دست به دعا بردارید که خدا یاری رسان است، معجزهی خدا از راه رسید آسمان صاف آن شب ابری شد و با صدای برخورد دو ابر، قطرات باران به آغوش اروند فرود آمدند آب موج دار شد و اکثر بچهها توانستند در آب پا زده و خود را به روی سنگر دشمن برسانند ولی متاسفانه یکی از دیده بانهای دشمن متوجه حضور ما شد و دوستان خود را باخبر کرد.»
سید در مورد زخمی شدن خود میگوید: «همانگونه که زیرآب بودم لحظهای برای نفس گرفتن به سطح آب آمدم که تیری هم به سر من اصابت کرد و چشمانم پر از خون شد، احمد مهدوی به شانه ام زد و گفت: تیر خورده ای، گفتم بله ولی حالم خوب است، لحظه ای بعد برگشتم دیدم احمد زخمی شده و تیری از یک سمت سرش وارد شده و از سمت دیگر خارج گشته است او را در آغوش گرفتم، لحظه ای بعد احمد در میان بازوانم جان سپرد.هر کدام از بچهها یکی پس از دیگری در کنارم پرپر میشدند من نیز دوباره تیر خوردم و کتفم شکست، حدود 20 ترکش به بدنم اصابت کرده بود که در آخر تیر دیگری نیز به پشت سرم برخورد کرد و بیهوش شدم، موج مرا به ساحل اروند انداخت.»
والفجرهشت؛ شب عاشورا تکرار شد
آقا سید حرفهایش را با گریه به پایان میرساند و میگوید:« آن شب فرشتگان در آسمان گریستند در زمین نیز بچه ها اشک ریختند، اکنون من هم زیر باران خاطرات این عزیزان را می گویم از این باران هر چه می خواهید، بخواهید، شهیدان به حال ما عنایت دارند همهی این عزیزان در روز قیامت با صورتی خونین در محشر حاضر خواهند شد، گریه های خود را با آب باران قاطی کنید از شهدا بخواهید دست ما را هم بگیرند و شفاعت کنند آن شب عاشورا تکرار شد، در سویی برادری بی سر دیدم در سویی دیگر برادری بی دست که زیر لب زمزمه میکرد یاحسین…در سویی برادری در داخل آب میگفت یا زهرا از تشنگی می میرم. پس از عملیات والفجر رنگین کمانی بر فراز اروند شکل گرفته بود و آسمان هم می غرید؛ حاج صمد در شعر خود این چنین وصف میکند: موج گهواره سی غواصلارا، لای لای اوخویوردو، او قوجالمیش قاری دا رنگی کمانین توخویوردو، نئجه سیسزقین اوخویوردو، آری آن شب خونهای زیادی برای به دست آوردن این پیروزی در همین اروند جاری شد.»
راوی حرفهایش را به اتمام میرساند، صدای هق هق کنان خواهری که در کنارم گریه میکند مرا به خود میآورد، اشکهایم میان قطرههای باران گم شده است. به اطرافم نگاه میکنم همگی زیر باران خیس شدهایم، اینجا کسی از گریه و زاری کردن خجالت نمیکشد هر کسی گوشه ای با روح شهدا درد و دل میکند و انگار هیچ کدام قصد ندارد فضایی را که به بوی شهدا عطرآگین شده، ترک کند.
مداح زیر باران به یاد شهدای کربلا و اروند شروع به مرثیه خوانی میکند همه گریه کنان رو به کربلا دستهای خود را بالا می برند و از خدا میخواهند مورد شفاعت شهدا قرار بگیرند.
دلتنگی خواهرانه
کنار نردههای سکویی که روی آن قرار گرفتهایم گریهی از ته دل خواهری توجهم را به خود جلب میکند، میگویند خواهر شهید عبدالله شکوفه است که برادرش در عملیات والفجر هشت اروند به شهادت رسیده است، نزدیکش رفته و دلداریاش میدهم، او تنها خواهر عبدالله شکوفه است رو به من می کند و با چشمانی اشکبار می گوید: «خون برادرم در این رود ریخته شده، دلم میخواهد به او بگویم خواهر به قربانت شود تو از جان خود گذشتی و خون خود را در این رود ریختی ولی خواهرت علمت را بالا نگه داشته و راهت را هم انتخاب کرده است با همین چادر مشکی که یادگار مادرم فاطمه(س) است، راهت را ادامه میدهم.»
برادرم تشنه لب جان داد
خانم شکوفه با دست به سمت کربلا اشاره میکند و میگوید: «امروز که فهمیدم برادرم تشنه لب در آب جان داده است، یاد شهدای کربلا افتادم همیشه به یاد امام حسین(ع) گریه میکنم که چه مصیبتهایی تحمل کردند به برادرم افتخار می کنم که راه شهدای کربلا را انتخاب کرد و در این راه هم شهید شد.»
او ادامه میدهد: «برادرم از همان کودکی اهل مسجد بود و از 16 سالگی هم به جبهه رفت، همزمان با اینکه جنگ میکرد درس نیز میخواند و همواره کتابهای درسی خود را برای مطالعه به جبهه می برد و موقع امتحانات درسی به خانه برمیگشت و امتحانات خود را با موفقیت پشت سر میگذاشت. عاشق حضرت امام(ره) و وطن بود، همیشه دوست داشت که گمنام باشد و همواره به ما می گفت به کسی نگویید که من رزمنده ام و در جبهه جنگ می کنم.»
خانم شکوفه از عشق و علاقهی برادرش به شهادت و دفاع از وطن میگوید: «آخرین باری که به تبریز آمد 17 ساله شده بود ومی خواست برای ورود به دانشگاه آزمون دهد که از جبهه زنگ زده و او را به عملیات والفجر 8 دعوت کردند به محض دریافت فرمان، عاشقانه و مشتاقانه به دعوت فرماندهاش لبیک گفت و راهی جبهه شد.»
او ادامه میدهد: «هر موقع که با مادرعبدالله را راهی جبهه می کردیم پشت سر او آب می ریختیم ولی آخرین بارکه قرار بود در عملیات والفجر 8 به جبهه برگرد این بار موقعی که پشت سرش آب ریختیم به عقب برنگشت و ما را نگاه نکرد، در آن موقع دلم هری ریخت که چرا عبدالله برنگشت و به ما نگاه نکرد، به دلم افتاد که اینبار حتما شهید می شود، بعد از آن نیز در این عملیات شهید شد.»
خانم شکوفه در مورد ایمان و اعتقاد قوی عبدالله به رهبر، ادامه میدهد: «با اینکه سن و سالی نداشت ولی راهش را به درستی انتخاب کرده بود و هموراه به توصیه می کرد که پیرو فرمان رهبر باشیم و راه اسلام را ادامه دهیم، نزدیک به 40 سال است که برادرم در این راه جان خود را از دست داده ولی همواره یاد و خاطره ی او زنده است.»
او با صورتی خیس که روی آن اشک و قطرههای باران شکوفه زدهاند، ادامه میدهد: «روزی که پیکر پاک برادرم را آورند، برای من که تنها خواهر عبدالله هستم بسیار سخت بود، تیری گردنش را شکافته بود ولی با چهرهای همچو ماهش آنچنان آرام در تابوت خوابیده بود که گویی با کوچکترین اشارهام از خواب بیدار می شد، دیدن این صحنه جگرم را سوزاند ولی وقتی به خاطر آوردم که راهی که انتخاب کرده درست است به او احترام گذاشته و همواره سعی کردهام رهروی او باشم، کسی که وطن خود را دوست داشته باشد مانند عبدالله از جان خود میگذرد، وطن یعنی جان، خون، رهبر، ایمان، مادر و پدر.من روی وطن خود غیرت دارم و حاضرم از جان خود بگذرم ولی وطنم پابرجا باشد.»
چشمانم از حرفهای خواهر شهید شکوفه پر میشود، افتخار میکنم که خواهری چنان استوار و محکم راه برادرش را انتخاب کرده است، از جمع جدا میشوم و به کنار اروند می روم، رنگین کمانی بر فراز اروند نقش بسته است و موجها به آرامی روی ساحل را میبوسد.
اروند وحشی به آرامش رسیده، دیگر بی قرار نیست. شهدا را در دل و جان خود جای داده و آبش را مقدس کرده است، دستم را پر از آب میکنم و به صورتم میزنم، چشمانم پر از اشک میشود، بی اختیار یاد حرف مادری میافتم که می گفت از وقتی پسر غواصش در اروند شهید شده، یک عمر لب به ماهی نزده است، مادر است دیگر….
گزارش از لیلا جلیلی
انتهای پیام
برچسب ها :اروندکنار ، تابان خبر،آذربایجان شرقی، ،تبریز ، راهیان نور ، شهدا
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0