تاریخ انتشار : شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲ - ۱۳:۳۴
کد خبر : 11349

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

سرویس فرهنگی تابان خبر: آینه و شمعدان‌های مزار شهدا، دلگرمی مادرانی است که نتوانستند رخت دامادی را بر تن فرزندانشان ببینند. آینه تمثیلی برای روشنایی و شمعدان ها به مثابه دو فرشته ای است که از عروس و داماد مواظبت می کند، اما این سنت در مزار شهدا فرق می کند و اینها تنها نماد

سرویس فرهنگی تابان خبر: آینه و شمعدان‌های مزار شهدا، دلگرمی مادرانی است که نتوانستند رخت دامادی را بر تن فرزندانشان ببینند.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

آینه تمثیلی برای روشنایی و شمعدان ها به مثابه دو فرشته ای است که از عروس و داماد مواظبت می کند، اما این سنت در مزار شهدا فرق می کند و اینها تنها نماد حسرت و عرض ارادت مادران دلسوخته است.

بغض گلویم را می فشارد، اشک در کاسه چشمانم به وقت پاییز شهر تبریز یخ زده است و بی اختیار از کنار خانه‌های ابدی پسران جوانی می گذرم که روزی قرار بود دست یکی را بگیرند و زندگی سرشار از عشق را شروع کنند، اما خود تنهایی به منزل جاودانگی آمدند تا دختران سرزمینشان در امنیت و آرامش سر سفره عقد بنشینند و سفید بخت شوند.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

 

از آینه و شمعدان‌ها به عنوان مرثیه ای برای عروسی جوانان یاد می‌کنم و گریه امانم را می برد، گویی در عزای برادرانم نشسته ام، برادران غیوری که دل دیدن گریه‌های بی امان خواهر خود را ندارند.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

آه از جوانانی که در راه وطن پر پر شدند و به سوی آسمانها پر کشیدند و چشمان مادران و خواهران خود را سرشار از اشک کردند، اما با رفتن خود پرواز را به ما آموختند.

بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد

ببوسم دستت ای مادر مرا پروردی آزاد

و این بیت شعر داغ دلم را تازه می‌کند و آینه و شمعدان ها را به دل مادرانی تشبیه می‌کنم که در زلالی و پاکی نظیر ندارند، اگر غیر از فدا شدن برای وطن بود، کدام مادرای دوست داشت در مراسم عزای پسرش بنشیند؟!.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

و یا شاید شمعدان هایی که چراغ راه شهدا را به ما نشان می دهد، آینه و شمعدان رسوم پیشینیه گذشتگانمان در اتاقک خانه ابدی شهدا پاکی و زلالی روح و جسم آنها را به تصویر می کشد، وقتی چهره ام را در آینه اتاقک‌های شهدا می بینم با خود عهد می بندم که همچون شهدا راه راست را پیش بگیرم و هرگز خود را به افکار پلید دشمن نبازم.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

وقتی در میان مزارشان پرسه می زنی آرامش به وجودت غلبه می کند و احساس می کنی در میان شهدای کربلا هستی و وقتی چشمت به عکس مظلوم روی سنگ های قبر می افتد به یاد حضرت قاسم داماد کربلا می افتی که عروسی آن حضرت به حضرت زینب (س) به مراسم عزا تبدیل شد.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

بین مزار شهدا قدم می زنم و  باران بی وقفه دستهای مهربان خود را بر سر مزار شهدا می کشد و غبار زمان را از روی سنگ های سیاه پاک می کند و به آنها جلا می دهد.

آه از آیینه شمعدانی هایی که بوی دلگرمی می دهند و حدیث راه عشق را نقل می کنند.

دستان لرزان و چروکیده‌اش را بر روی سنگ قبر می‌کشد، گویی موهای فرزندش را نوازش می کند و می‌گوید پسرم زنده است، او شهید است، او جاودان است و قصه آرمان خواهی را سر میدهد.

با دستهای لرزانش درب گلاب را باز می کند و روی قبر را گلاب باران می کند، بوی خوش گل محمدی آدم را به بهشت می برد، نزدیک مادر پیری می شوم که تنها در کنار خود عصا را به همراه دارد، از او می پرسم حاج خانم تنها آمده اید؟ و او در جواب می گوید: با دختر و دامادم آماده ایم، اما همیشه از آنها خواهش می کنم که از ورودی گلزار شهدا تا مزار پسرم، اجازه دهند تنهایی با عصا بیایم و پسرم هرگز بویی از پیری من نبرد.

او می گوید هر زمان دلتنگ می شوم به گلزار شهدا می آیم و اتاقک بالای سر مزار پسرم را تمیز و مرتب می کنم.

قرآن کوچکی در دست دارد و سوره الرحمن را تلاوت می کند و می بوسد، سپس عکس پسرش را از اتاقک خارج می کند و می بوسد.

پارچه کوچکی از کیفش در می آورد و اتاقک را تمیز می کند و پلاک، گلدان و دسته گل، عکس را پاک می کند و برق می اندازد، وقتی آینه شمعدان ها را برای پاک کردن از اتاقک در می آورد، اشک امانش را می برد و قطره های اشکش روی آینه می ریزد و می‌گوید شهادت تنها آرزوی پسر من بود.

منم مثل مادران دیگر آرزوی دیدن عروسی پسرم را داشتم، اما خداوند مقام پسرم را با شهادت والاتر کرد و چه افتخاری بالاتر از اینکه من یک مادر شهید هستم، اما این آینه شمعدان ها را به نشانه حسرت بر سر مزار پسرم چیده ام تا به پسرم بگویم که در قلب من زنده است و زندگانی می کند.

آینه شمعدان ها را پس از پاک کردن به سر جای خود می گذارد و درب اتاقک را می بندد و شیشه اتاقک را نیز تمیز می کند.

آرام از جای خود برمی خیزد و می گوید خدانگهدار دخترم، مراقب خودت و آبروی خودت باش که پسرم به خاطر جوانانی مثل شما جوانی اش را داد.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

سه بانوی مشکی پوش از ماشین پیاده می شوند و از دور به سمت گلزار شهدای وادی رحمت می آیند یکی از آنها، قوطی شیرینی در دست دارد و به سمت من می آید، درب قوطی را باز می کند و شیرینی تعارف می کند و می گوید: خانم لطفا شیرینی میل کنید این شیرینی ها را برای مهمانان عمویم آورده ام.

خواهران دیگر سلام می دهند و می گویند ما برای دیدار عمویم آمده ایم یکی گریه می کند و با دست های ظریفش گلاب روی سنگ قبر میریزد و قبر را مثل آینه تمیز می کند و جلا می دهد، بوی گلاب می پیچد. دختر جوان می گوید: هر زمان بوی گلاب را استشمام میکنم بی اختیار به یاد شهدا به خصوص عموی عزیزم می افتم او جوانی متدین بود که در این دوره زمانی کم از آن پیدا می شود.

حسنا می گوید: بزرگترین وصیت مادربزرگم برای ما زنده نگه داشتن یاد عمویم بود، او تا آخرین روزهای عمرش سر مزار عمویم حاضر می شد و هر بار که می آمد اتاقک سر مزار عمویم را مثل دسته گل تمیز می کرد و قرآن بالای سرش را می بوسید و آینه شمعدان کوچک او را مثل آینه تمیز می کرد و گرد و خاک دسته گل ها را می گرفت، او می گفت تنها دارایی ام از این دنیای خاکی فقط اثاثیه داخل اتاقک پسرم هستند و تنها دلخوشی اش تمیز کردن این وسایل ها بود.

کبری می گوید: مادربزرگم چند سالی است که به دیدار پروردگارش رفته است و اما به ما گفت هفته ای حداقل یکبار سر مزار عمویتان حاضر شوید و او را زیارت کنید و هرگز فراموشش نکنید و ما برای عمل به وصیت مادربزرگم هفته ای یکبار به دیدار عموی شهیدم میاییم و با او تجدید پیمان می کنیم و هربار دست پر می آییم، روزی با شیرینی و یک وقتهایی با خرما و حتی گاهی برای حیوانات وادی زحمت غذا می آوریم و این مکان به تنها مکان آرامش دهنده ما تبدیل شده است و اگر هفته ای یکبار به این مکان مقدس و معنوی نیاییم انگار آرامشمان را گم می کنیم.

آیینه و شمعدان‌هایی که مرهم دل مادران شهداست

باد و باران پاییزی در مزار شهدا سرک می کشد، سکوتی عجیب برقرار است، چشمم به تاریخ تولد و تاریخ شهادت حک شده روی قبرها می افتد، اکثر این شهیدان، زمانی به جنگ رفته و شهید شده‌اند که سنشان بین ۱۴ سالگی یا ۲۰ سالگی بود، با خود می اندیشم و به شجاعت و دلیری این بزرگ مردان کوچک غبطه می خورم.

گزارش از زهرا ناصران

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

14 + 3 =