تاریخ انتشار : جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۸
کد خبر : 9642

پیله‌ای که در میدان جنگ پروانه شد 

پیله‌ای که در میدان جنگ پروانه شد 

به گزارش سرویس فرهنگی تابان خبر: ۱۴ ساله بود که شور شهادت در قلبش موج می زد، برای فدا کردن جان خود در راه وطن عجله داشت، به طوریکه با دستکاری شناسنامه اش سن خود را بزرگ کرد و راهی جبهه‌های جنگ شد‌ و پس از پنج سال حضور در جبهه شهید شد. وقتی جوانی

به گزارش سرویس فرهنگی تابان خبر: ۱۴ ساله بود که شور شهادت در قلبش موج می زد، برای فدا کردن جان خود در راه وطن عجله داشت، به طوریکه با دستکاری شناسنامه اش سن خود را بزرگ کرد و راهی جبهه‌های جنگ شد‌ و پس از پنج سال حضور در جبهه شهید شد.

وقتی جوانی می میرد ناکام خطابش می کنند، اما اگر جوانی در مسیر وصال عشق آسمانی به جاودانگی برسد و شهید شود کامروا خطابش می کنند.

وقتی پیله کنی روزی پروانه می شوی، همانند شهید خلیل محمودی که هر بار برای رفتن به جبهه بند پوتین های خود را محکم می بست و در نهایت در عملیات کربلای هشت لشکر عاشورا، برای خنثی کردن مین و گشودن راه برای دلاوران راه حق، پر پر شد، پروانه ای که در شمع عشق سوخت و راه را برای هم رزمانش هموار کرد.جوانی که رسم شیدایی را با جاودانگی خود به ما آموخت.

خلیل سال هاست که رفته است، اما داغ غم این شهید، هنوز که هنوز است برای پدر و مادرش تازه است، این غم کهنه ولی آشنا در اعماق دل پدر پیر و قد خمیده خلیل نهفته است.

سماجت خلیل برای حضور در جبهه های جنگ

ابراهیم محمودی، پدر شهید خلیل محمودی، چشمانش را به دور دست ها می دوزد، غبار غم روی چهره‌اش نشسته و گریه امانش را بریده است، با صدای لرزان در فراق پسر شهیدش می‌گوید: پسرم در ۱۴ سالگی آمادگی کامل را برای شرکت در جبهه های جنگ داشت، او مقطع تحصیلی خود را تا سوم راهنمایی پیش برد و در آن زمان ۱۴ ساله بود، آن زمان داوطلبان برای حضور در جبهه را از میدان دانشسرای تبریز اعزام می کردند و ما به خواست پسرم به این مکان رفتیم اما آنها پایین بودن سن او را مانع از ورود به جبهه اعلام کردند، اما پسرم قبول نمی کرد و دو پای خود را در یک کفش کرده بود تا به جبهه برود و ما نیز به عنوان خانواده او مانع از رفتن او نشدیم و به او قول دادیم که چند سالی را منتظر بماند تا سن مطرح شده برای عازم جنگ فرا برسد، اما قلب او در جبهه و میدان جنگ بود و با سن کم، آرزوی جنگ با دشمن را در سر داشت.

پیشه دلدادگی صفت جوانان در دوران جنگ بود 

او در حالیکه بغض گلویش را فشار می دهد، ادامه می دهد:  کم سن و سالی خلیل مانعی برای اعزام او به جبهه های جنگ بود، اما با توجه به اینکه هیکل پسرم نسبت به سن و سالش بزرگتر بود و برای اعزام به جبهه آرام و قرار نداشت، تا اینکه بلاخره مادرش را راضی کرد تا واسطه او برای  افزایش سنش شود. یک روز که از سر کار آمدم و وارد منزل شدم خلیل سراسیمه به سویم دوید و با هیجان گفت آقاجان خبر داری با مادرم رفتیم عکاسی و سنم را توانست بزرگتر کند، این خبر را به من داد و بزرگ کردن سن اش شاید به اندازه یک دنیا برایش ارزش داشت، چرا که به آرزوی قلبی خود رسیده بود و می‌توانست مجوز ورود به جبهه جنگ را دریافت کند، جوانان زمان جنگ دلداده بودند و خلیل برای فدا کردن جانش عجله داشت.

خلیل دوره‌های تخریب را برای حضور در جنگ سپری کرد

این پدر شهید در حالی که به همت پسر خود برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی می بالد، ادامه می دهد: خلیل در تخصص تخریب، دوره آموزش خود را گذرانده بود، پسرم در پادگان مرند پس از ۴۵ روز دوره به جبهه اعزام شد و من از خلیل پرسیدم با چه تخصصی به جبهه می روی، گفت دوره های تخریب را آموزش دیده‌ام و با این تخصص در جبهه در مقابل دشمن دفاع خواهم کرد و بعد از اعزام، مدتها از پسرم بی خبر بودیم و پس از چشم انتظاری طولانی او پس از تشییع جنازه یکی از دوستانش در مشهد به خانه آمد و دقیقا ۱۸ روز به عید مانده بود که عیدی مادر و دو خواهر را خرید و آماده کرد و دوباره به جنگ اعزام شد.

محمودی چشم به چشمان همسرش می دوزد و در حالی که اشک های گرم گونه هایش را همچون دلش داغ می کند، می گوید: سالها از حضور خلیل در جبهه گذشت و روزی در مسجد مراسمی برای نیمه شعبان برگزار کرده بودیم و پس از پایان مراسم ساعت یک ظهر به خانه برگشتم، پس از مدت کوتاهی یکی از بچه های پایگاه درب خانمان را زد و گفت حاج آقا کار واجبی داریم لطفا به مسجد بیایید و با او به مسجد رفتیم و ناراحتی در چشمان اعضای مسجد موج می زد و اعضای مسجد پریشان حال بودند، به چشمان آنها خیره شدم و پرسیدم، آیا خلیل شهید شده گفتند نه زخمی شده، اما من از شرایط روحی آنها فهمیدم که پسرم به درجه شهادت نایل شده است.

مین نصف پیکر پسرم را پاره پاره کرد 

این پدر شهید با چشمانی اشک بار ادامه می دهد: مین نصف بدن پسرم را پاره پاره کرده بود و وقتی خبر شهادت پسرم را از اهالی مسجد دریافت کردم، راهی خانه شدم، در مسیر خانه، به این فکر می کردم که این خبر را چگونه به مادرش دهم، وقتی وارد خانه شدم همسرم علت احضار بچه های پایگاه را از من پرسید و من در جواب او گفتم، آنها از خلیل خبری برایم دادند، پسرمان زخمی شده و فردا برای دیدارش باید به بیمارستان برویم.   خدا شاهد است که آن شب را در حالی که خبر شهادت پسرم را از خانواده پنهان کرده بودم، به سختی روز کردم.درد مرگ جوان را کسی می داند که داغدیده باشد و دردمندان به معنای واقعی می توانند این حرف را بهتر درک کنند، من تا صبح صبر کردم و پس از نماز صبح، شخصی به دنبالم آمد و همسرم با شنیدن صدای در از من پرسید کجا می روی و من در جواب گفتم برای دیدار پسرمان خلیل می روم، اما تا دم در به دنبالم آمد و از من خواست تا حقیقت را بیان کنم و من گفت حاج خانم تنها می توانم این را بگویم که کمرم شکسته است.حرف های پدر شهید تمام می شود و در سکوتی عمیق فرو می رود، گویی همین دیروز خبر شهادت پسرش را به او داده‌اند، یاد پسر شهیدش را در دل زنده نگه داشته است و با یادآوری خاطرات او، اشک‌های پدر پیر، تنها مرحمی است که زخم کهنه‌اش را آرام می کند.

یاد جوانانی که پرپر شدند تا ما جوانی کنیم همیشه بخیر، شهیدانی که پرکشیدند تا به ما پرواز را بیاموزند.

مصاحبه از زهرا ناصران

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.